خوبی؟
از شروع پوشیدن لباسهای آستین بلند تا همین چندوقتِ پیش، نفهمیدم که کِی موهای دستهایش هم ریخت.
- ۰ نظر
- ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۶
- ۲۲۲ نمایش
از شروع پوشیدن لباسهای آستین بلند تا همین چندوقتِ پیش، نفهمیدم که کِی موهای دستهایش هم ریخت.
اگر عکسی داشته باشم از خودم، که همیشه از نگاه کردن بهش لذت ببرم، که نمادی باشه از خودم برای اینکه چه وقتی خوب باشم و چه بد، حواسم باشه که روزی کجا ایستاده بودم و توی نگاهم داستان برای خودم معلوم باشه، همون عکسِ شالِ بنفش به سرکردهی وسط ماه رمضون نود و چهاره. وقتی در درستترین جای ممکن ایستاده بودم. برای خودم. و از ماحصل تلاشم برای اونچه که سعی کرده بودم زندگی کنم.
کاش میشد درد رو انتقال داد. کاش میشد یک دوره عوارض داروهای تو رو تزریق میکردن به جان من. اون وقت هر دوره که میرفتی نگران شروع دردها نبودی. شروع بیحالیها و سرگیجهها. قفسهی سینهی من، گردن من، گلوی من، پشت سر من درد میکرد. اوضاع معدهی من به هم میریخت. اشتهای من کم میشد. اعصاب من به هم میریخت. من نمیدونم که تو به خاطر ما نشون نمیدی که نا امیدی یا با تمام وجود خودته که امیدواری. خودت میدونی داستان از چه قراره و ما هیچ وقت با هم راجع بهش صحبت نکردیم و اسمی هم نیاوردیم. اما تو نشون دادی که قوی هستی با همه گاهی کم آوردنها و اظهار خسته شدنها. همه فکر میکنند من تنهایی قویام. اما تحملِ تو و توکل تو کم سهمی نداشتهند در قوی نگه داشتن من. با دکترت که حرف میزنم، با خاله که حرف میزنم به چشمشون میاد کاملا امیدواریِ تو. دکترت دلش نمیخواد روحیهی تو رو به هم بزنه. دلش نمیخواد خبرهای بد رو به تو بده و من رو یک تنه مواجه میکنند با خبرهای بد. انقدر که گاهی سر میشم و هیچیم نمیشه. انقدر که خاله بغض میکنه و من با لبخندم اطمینان میدم بهش. اما کمر درد دوبارهی تو ، دلم رو ریخت. تنم رو به لرزه درآورد. یاد اون روز لعنتی اردیبهشتی افتادم که بردیمت اورژانس و همه رو فرستادم خونه و شب ، وقتی تنها تو سنگفرشهای سیتیر برمیگشتم خونه، گریه میکردم. یاد طعم زهرآلود اون روزها افتادم. نه. من را این گمان نبود. گمان به سختجانی نبود. گمان به درد تو نبود. گمان به آشنایی و دوست داشتن آدمهای مبتلا نبود. گمان به فهمیدن بیش از اندازه دوست داشتنت نبود. گمان به تبدیل شدنش به خانهی دوم ما نبود. گمان به این اندازه از امیدواری نبود. گمان به این همه لرز نبود. گمان به این همه بزرگ شدن نبود. گمان به این همه رنجیدن نبود. به این همه مچاله شدن. به این همه ایستادن. به این همه تنهایی. به این همه نعرهی دلخراش. به این همه کج راهیِ من. یک روزی نوشتم که همراهت توی جاده با خودم فکر میکردم که آخ بابا تو چه چیزهایی نمیدونی و میدونستم که تو هم توی دلت میگی آخ ریحانه نمیدونی که چه چیزهایی در انتظارته. چطور مواجه میشی در برابرشون؟ بابا. با همهی اینها، قلب من درد داره. با همهی اینها، گاهی دوست داشتم هنوز فرصت شکستن جلوی رویت رو داشتم تا تو پناهم باشی. تا دردم رو به جون بخری و من نترسم. اما کاش درک کنی که همهی این به زعم تو زحمات رو، از عمق وجودم انجام دادم و بهت گفتم که آدم بچه بزرگ میکنه تا یه روزی دستشو بگیره. گفتم که خوشحالم و افتخار میکنم که این مسئله نصیب من شد و نه کس دیگه ای. خانم ب امروز گفت آنچه مرا نکشد قویترم میسازد. بنابراین بیماری من یک موهبته از جانب خدا و نه چیز دیگهای. بابا، تو حتی اگه ته همه چیز، بری پیش خدا، قویتر شدی. و نه کشته.
این دوستیهای "سینوسی وار" با بعضی، بدجوری اجازه پیدا کردهن که آزارم بدن.
دلم یک جرئت زیاد میخواد برای خراب کردن ذهنیتشون از دوستیای که با من داشتهاند. و تمام. و اما بعد یاد یک تمام کردنی میافتم که باز هم آزارم داد. باز هم.
شاید نمیشه باز شد از گرهی که روزی به آدمها میخوریم. یا حداقل تا زخمها نخوریم نمیشه.
یک لحظه به نظرم اومد اینجا شده اتاق آهنیِ فضای مجازی من. بعد اما فکر کردم باید بیشتر، از این چشم نگاهش کنم و اجازه بدم که اتاق آهنیتر بشه. بی واهمهای.
الحمدلله رب العالمین از پایداری و استقامت چیزی به نام وبلاگ؛ تو این یکی دو روزه شدنهای مدام. همه دنیا رو گشتیم و میگردیم اما. اما تو چیز دیگری.
ممکن است چندین بار در طول زندگی اشاره کنند و بگویند معلوم نیست که چقدر زنده میمانند و در کنارمون نفس میکشن. پس باید مراقب باشیم و رعایت کنیم و خیلی چیزهای دیگر و ما هم گاهی به نق میگوییم این چه حرفیه. شما حالا حالاها هستی و سایهتان بالای سر و میگذریم. اما کافیست که بیمار باشند. اشارهشان به این جمله آدم رو داغون میکند. مثل اون روزی که بالاخره گفت بابا جون من معلوم نیست که چقدر زنده باشم. پس رعایت هم رو بکنید. اون وقت کمتر از ثانیهای صورتم جمع شد و اشکهام سرازیر شد. مثل خودش که ته جملهاش بغض کرد از بغضم. مثل همیشه.
لعنت به خودم که هرباری که دلم خواست بروم و بغلش کنم، نرفتم.
پ.ن: میخوام بهت بگم تو حقیری. تو بی چشم و رویی. تو فکر میکنی که تیشه میزنی به ریشهی امیدم. امید من، تو رو زجر میده و بیچشم و رویی تو، فقط بیشتر متنفرم میکنه ازت. من هنوز وایسادم. خوب نگام کن.
زندگی یعنی همین. یعنی یاد بگیری چطور تیکههای دلت رو بدی و برن. چجوری با جای خالیشون زندگی کنی. چطوری روبرو بشی با لحظهای که میبینی رفتن. اصن یعنی چجوری خندیدن بعد گریهها. بعد هی میپرسی آخه چجوری؟ مگه دل آدم چند تیکه میتونه بشه جلو چشمش، مگه آدم از فولاده؟ ولی همون موقعم تهش میدونی که میتونه بشه. میتونه بشه که میشه دیگه. تو مدام نگو بس که ننگرید. بس که ننگریدند.
اولش میشود به سرطان فحش داد. یقهاش رو گرفت و داد زد و همونطور که خودمون رو خالی میکنیم گریهمون در بیاد و صدامون آهستهتر بشه و لجمون بگیره که اه. چرا گریهام گرفت. چرا از خودم ضعف نشون دادم. شاید اینطوری نه. به این شدت نه. ولی همین کار رو به نوعی من هم انجام دادم و همونجا گریهام سرازیر میشد. اما فایده نداره. اون دوست داره. خوشش میاد. خوشش هم نیاد یه بیتفاوت واقعیه. حالا هم گاهی که خسته میشم، بدنم درد میگیره و چشمام نایی براشون باقی نمیمونه و سرم به مرز ترکیدن میرسه، یاد سرطان میافتم و میگم لعنت بهت. اما چه فایده. باید پذیرفت. عادت کرد بهش. و حتی از یاد بردتش. بابا روزی برای کسی تعریف میکرد و میگفت همون موقع که حالم خوب میشه ، دوباره باید برم (با خنده) صفاسیتی. بله. اسمش رو میشه گذاشت مهمان ناخوانده. میشه گذاشت دوستی که ما رو متوجه خودمون میکنه. به دورههای شیمی درمانی میشه گفت صفاسیتی. و خیلی اسمهای دیگه.
فردی رو پیدا کردهم که نه ساله که همچنین دوستی داره. از میون همه آدمهایی که مدام در حال نشون دادن عکسهای خوشحالی و خوشبختیشون هستن تنها عکسها و متنهای همین آدم رو باور میکنم. آمها دم از خوشحالی و خوشبختی میزنن و خیلی قشنگ راههای مبارزه با غم و ناخوشی و درد رو تجویز میکنن و کافیه سیرشون رو دنبال کنی و ببینی تا تقی به توقی میخورد چه مرگشان میشود. اما این زن، تا منتهای دردها رو کشیده. تا منتهای سختجانیها رو تحمل کرده. از دست دادنها و از دست رفتنها رو دیده. زودگذریها و دل نبستنها رو به چشم دیده و وارد قلبش کرده. حالا که پس از سومین بار عود بیماری، تا ته ناامیدی و رنجوری و فرتوتی رفته و معجزهوار برگشته و مینویسه، از لمس روزها و لحظهها و خوشیها و خاطرات و هدیههای خدا، بیشتر از همه باورش میکنم. بیشتر از همه به عمق جانم میشینه خوشیهاش. حتی همین روزهایی که دوباره درد سراغش اومده، که دوباره سیتی اسکنها و تومور مارکرها چیزهای خوبی نشون نمیدن، این میزان از درک و شناخت و امیدواری و روشندلی به هیجانم میاندازه. گرچه به قول خودش، هربار عود کردن و مواجه شدن در برابرش حتی سختتر از بار اوله چون تو این بار تماما آگاهی به روندش و میدونی با چه چیزهایی قراره مواجه بشی. ولی قوی بودنش رو دوست دارم. دل نبستنهایش رو دوست دارم. انرژیاش رو دوست دارم.