تو، گفتهای که شما را با مال و فرزندانتون امتحان میکنم. و اون دو نفر، در حال پس دادن چنین امتحانیاند. با فرزندانشون. در حال ذره ذره آب شدناند.
مجرم شناخته میشوند توسطشون به اتهام خطاهای پدر و مادری؟ به جرم اینکه همیشه همه چیز اتم و اکمل نبوده و باید که مجازات بشن؟
بگذار اعتراف کنم. تابستون بود که توی اتوبوس نشسته بودم و اشکها رو از زیر عینکم پاک میکردم. چرا؟ ترسیده بودم. برای اولین بار بود که ترسیده بودم از اینکه فرزندان من با من قراره چه رفتاری انجام بدن. برای اولین بار بود که ترسیده بودم از پیری. از یادآوری یک جملهای از مامان. سر اتفاقی راجع به پدر و پسری توی ایستگاه اتوبوس. هنوز هم میتونم عاشق به دنیا آوردن بچه باشم؟ انقدر قوی هستم که روزگاری نوبت من بشه تا امتحان بشم با فرزندانم؟ از جنسی که این روزها میبینم؟ وقتی همیشه اعتقادم بوده که هرچه که باشی، هرچه در دستت باشد، هرکجا که پاهایت قرار گرفته باشد از خودِ خودِ توست. دیگران فقط کمی میتونن کمتر یا زیادترش کنند، وسع وجودی تو میتونه کمتر یا بیشتر باشه، آدمها میتونن گاهی مثل ترمز عمل کنند یا شتاب بیشتری ببخشن، ولی خودت، خودت رو میسازی. حداقلش اینکه تو تلاش میکنی. نه که در طبق زرین تعارفت کنند همیشه و همهجا.
وقتی چنین نافهمی و چنین رنج دادنهایی رو میبینم، وقتی اینقدر قدرناشناسی و توقع داشتن از عالم و آدم رو میبینم بیاینکه هیچ التزامی و وظیفهای رو متوجه خودمون بدونیم نه حتی نسبت به دیگران که بلکه نسبت به خودمون، وقتی چنین خودخواهی و غرق شدن در منیت رو میبینم، که کوری انگار جاودانه شده در وجودشون، دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه و تموم بشه این دنیای لعنتی که اصلا امید به اصلاح جهان و کشور و شهر و منطقه و محلهاش به درک، بعضی آدمهای اطرافت انقدر غرقهاند که فکر میکنی تنها معجزه از پس اینها برمیآید. نه امید و نه تلاش و نه تجربه و نه دست یاری دراز کردن.
- ۰ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۷
- ۲۱۵ نمایش