سیری نباشد این اشتها را
زنگ زد و گفت هشت مهر به دریا میرسی. آماده اش هستی؟ چقدر دلم خواسته بودتش. حالاها، مهرماه که از راه میرسه توی دلم بیشتر از همیشه غنج میزند برای رفتن. برای جاده.
چهارمین باری خواهد شد که حواسم به دریا خواهد بود. به اتفاقات قبلش. به اتفاقات بعدش. حواسم خواهد بود که چقدر نیاز دارم تا تنها ساعتی جلوی رویش بنشینم و یک دل سیر، درون خودم ذخیره اش کنم. یک دل سیر مثل بچه ای دبستانی نگاهش کنم و یاد بگیرمش. دربرابرش بنشینم به خنده و گریهی همزمان. گاهی سرخ و زرد می شود و گاهی اونقدر آبی، که مرز میان آسمان و خودش معلوم نیست. سرخ و زردی اش که با آبی جمع میشود، بیشتر از همیشه خواستنی میشود. بیشتر از همیشه به زندگی نزدیک میشود. طلوع صبحش باشد یا که غروب آفتابش. باد که بزند، باد پاییزی مهرماهش، بیشتر از همیشه یاد آدمها رو به خاطرم میاورد. که چشم ها و دستهایشان رو روبروی چشمهایم و کنار دستهایم مینشاند. بیشتر قوی و ضعیفم میکند. آهای! دوباره قراره پیشت بیام، تا آماده بشم برای روزهای بعد. اتفاقات بعد. معجزه ها و شدن ها و نشدن های بعد. مثل دو سال پیش. و هر اون دقیقه ای که جلوی رویت باشم، یادم نخواهد رفت غروب تنهای همون سال رو، وقتی مدام کنارت بودم و ورد زبانم شده بود: مرا بشنو از دور، دلم میخواهدت.. و حالا امسال؟ هرچه خدا بخواهد. هرکجا که او دستم را بگیرد و ببرد. مثل موسی در پی خضرم میروم.
پ.ن: مثل صبای سر به مهر شده بودم. نشسته بودم جلوی مانیتور و میگفتم بزن این دکمه ی لعنتی رو. بزن و تمومش کن. نترس. چیزی نمیشه که. فوقش از تنهایی میمیری. از بی کسی می میری.از بی پولی می میری... بله. زدم و رفت. دلم می خواست یه پرتقال دستم میگرفتم میرفتم ایستگاه اتوبوسی دمی می نشستم. یا سر در گریبان وسط مترو وایمیسادم.
پ.ن2: موتوری راه افتاده و سخت،سخت! می شود ترمزش را کشید. بلکه آهسته تر و پیوسته تر حرکت کند.
- ۰ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۴
- ۳۲۸ نمایش