اتفاقی افتاده بود و روزها، روزهای بعدِ اتفاق بود. بعدازظهری بود و آفتاب و نسیم خنک مهر، که از کوچهها و خیابونا میگذشتم تا برسم خونه. دخترکی از روی تراس خونهای قدیمی دوربینی جلوی چشمانش گرفته بود و من رو رصد میکرد. سرم رو بالا گرفتم و لبخندی تحویلش دادم که یعنی دختروک حواسم بهت هستا داری من رو شکار میکنی! دختر هم خندهی موذیانه ای تحویلم میداد. همون وقت فکری اومده بود توی سرم. از قِبَل اون اتفاق. فکر میکردم چندنفر از ما آدمها، قراره روزی روزگاری از آدمی داستانی بشنویم اعتراف گونه که البته باعثش ما بودیم؟ نقش اولش بودیم و علت قضیه؟ بیاونکه خبر داشته باشیم. فکرم رفته بود به اینکه ممکنه روزی از راه برسه که من برای آدمی تعریف کنم این روزهایی رو که خودش خبر نداره، اما چه داستانی شکل داده به زندگی؟ نه. فکر نکنم. توی دلم شاید هزار بار بنویسم و مثل قصه حتی تعریفش کنم. اما، میدونم که آخر سر از زبون من بیرون نمیاد. از دستهای من بیرون نمیاد. گرچه خب، کسی چه میدونه؟ چه قطعیتی وجود داره؟ ولی این هیجان همراهم هست که نکنه سالها بعد، دوستی و رفیقی و آشنایی بنشینه و برای من تعریف کنه از اتفاق و ماجرا و داستانی که من رقم زده بودم برای روزهایش و خودم خبر نداشتم؟ که اون کار، اون حرف، اون اتفاق، از عادیترین کارهایی بوده که من توی چشم خودم انجامش دادم ولی...
بعد یادم رفت مثل این روزها به نکتهها و تصحیحات چاپ جدید. که رفته رفته و آهسته و پیوسته برای این دوره انگار که تکمیل میشه. دیدم یکی از نکات تازه، پیدا کردن طعم تازه برای روزهاست. تلخی یا شیرینی زیادی بر سر زبون افتاده و حتی از کار افتادهس. یا اینکه من دیگه این مدلی تجربه نمیکنم توی این روزها. طعمش شده ملس. طعم ملسی زیر زبون اومده که البته، از برایش روزها گذشته و استخونها ترکونده شده. کم اوردنها ازم سر زده و بلندشدنها. تا این طعم رو فهمیدهام. تا بالاخره کلمهی رمز رو پیدا کردهام. از اون بیقراری که حاصل ندونستن بود و گیج زدنها و نالههای گاه به گاه که این شکل از زندگی، این همه طبعهای مختلف که توانایی این رو دارن حتی با هم به سراغم بیان چی میخواد بهم بگه و چی هست بیرون اومدهم و آروم و قرار بیشتری نصیبم کرده. انگار توی همون بیقراریهای گاه و بیگاهی که سراغ آدم میاد هم، یه خودآگاهیای به وجود اورده که همراهش طمأنینهای هدیه میکنه. ملسیش به اینه که، هرچقدر هم که بغضها اومدهان و قوت و تحمل برای نگه داشتنشون کم شده و شکستهان، گاهی سخت و هولناک، مثل بارون بی مهابا و تند و دانه درشت، که پیچیدهام توی خودم و خستگی عجیبی رو توی دلم گذاشته که احساس کنم تحمل این دل تیکه تیکه شده رو ندارم، لبخند زده و خندیدهام. حتی گریه و خندهی همزمان کردهام. از همون اتفاق. از همون غم. چطور؟ آخ که کاش بلد بودم نوشتنش رو. اون خنده، اون لبخند، اون همزمانی گریه و خنده، از جایی اومده که به وقت فشرده شدن دیدهام که زندگیام قدر و ارزش داره. همینطوری راهش رو نگرفته که بره و بی هیچ پیچ و خمی به مقصد برسه. بی اینکه هیچ موجی بهش برخورد کنه. که نه به کسی کاری داشته باشه و نه کسی کاری به کارش. به یادم اورده که این سنگ محکهایی که سر راه آدمیزاد قرار میگیره یعنی یه کسی نشسته داره نگاهش میکنه. داره رصدش میکنه. اونی که باید. ارزش این رو داشته که بنشینه و نگاهش کنه. دوربینش رو بگیره سمتش و چندبرابر زوم کنه روی زندگی من. یعنی... آها! یعنی این فراز دعای جوشن کبیر: یا من أضحَکَ و أبکی. همهاش همینه. میخنداند و میگریاند. و خب من تازه فقط فهمیدهامش. که از این خنده و گریه، از این ترش و شیرینی باید زیبا شد. باید که در عین تسلیم بودن، تقلا کرد و تلاش. باید خوب این طعم ملس رو چشید و زیرزبونی لذتش رو برد و خواهانش بود هرچقدر که بالقوه بتونه منقبضت کنه.
پ.ن: همچنان داشتن امتحان، قابلیت اینو داره که بتونه نوشتن آدم رو شکوفا کنه! :)
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
- ۳۷۶ نمایش