زندگی در پیش رو

ببین. قرارمون این نیست. اگه ما پذیرفتیمت، اگه کنار اومدیم و نخواستیم که تو رو یه هیولا ببینیم، که زندگی رو ادامه دادیم و باید می‌دادیم و نخواستیم بجنگیم باهات چون دست و پا زدن بیهوده هیچ چیزی رو نه اثبات می‌کرد و نه حل، اگه قلبمونو گرفتیم دستمون و گفتیم تو هم بالاخره جزوی از زندگی ما هستی، به این معنی نیست که تو باز هم لرزه بندازی به جونمون. که تو شیطنت کنی. که کار رو خراب‌تر کنی. آخر سر که من، مثل همیشه، دعام درد نکشیدن و زجر نکشیدنه. حالا هرطوری که بشه. دعام سلامت شدنه. چه باشه چه نباشه. ولی تو حق نداری سواستفاده کنی. تو حق نداری دوباره واژه‌ی ترسناک متاستاز رو بندازی به جونمون. کاش اینو بفهمی. 

  • ریحانه

دایره

۱۳
مهر

دارم راحت آزار می‌بینم از آدم‌ها و بعد اما کاری می‌کنم که خودم رو بندازم سمتشان. خودم معذرت خواهی کنم. نه زبانی. با رفتارم. با حرف‌هایم. با واکنش‌هایم. کاری می‌کنم که فراموش کنند و من نکنم. من مداوم زخم بخورم و مداوم بگذارم جوری رفتار کنند تا فراموش کنند. تا به روی خودشان نیاورند و من هم به روی خودم نیاورم که چه کردند. چه راحت زخمم زدند و آزردنم و گاهی با پنبه سر بریدند و ول کردند و رفتند پی زندگی خودشان. تا دق دلی‌ام رو سر دیگرانِ بی‌گناه خالی کنم. و بعد فکر کنم به همه زخم‌ها و آزارهایی که خودم خواسته و ناخواسته زده‌ام و داده‌ام. دنیا بر مدار نمی‌دانم چی چی می‌گذرد.

  • ریحانه

توی کلاس نشسته بودم و به حرف‌های استاد گوش می‌دادم که برای لحظه‌ای هجوم آورد تصویری از گذشته‌هایی که هیچ خاطرم نبود. هیچ. بغض رو می‌دیدم که از اون دور دورها داره نزدیک می‌شه سمتم و مونده بودم تو کلاس ِ چند نفره‌مان که هر کداممون می‌تونستیم به دقت همدیگر رو زیر نظر داشته باشیم چه کار کنم باهاش. تو دلم گفتم چطور ممکن بود که این تصویر، اون دیالوگ‌های رد و بدل شده میان من و آدمی، اون طرز نشستنی که هرکداممان داشتیم و حتی حالت سرهایمان که من روبرو رو نگاه می‌کردم و دیگری سرش رو خم کرده بود سمت من و آخرهمه‌ی اینها، اون روزی که این اتفاق افتاده بود، فرود بیاد تو چشم‌ها و مغزم وقتی هیچ تو حال فکر کردن نبودم و تصویر خاطرات رو جلوی چشمم نمی‌آوردم ؟ خصلت چیزی به اسم پاییز؟ چیزی به نام دانشگاه؟ یا نتیجه‌ی همه خاطره باز بودن من؟ گاهی با خودم می‌گم چهار سال گذشت؟ چطور باور کنم که چهار سال گذشت؟ اما گذشت. دیگه کم کم داره بیست و چهار سالم می‌شه.

  • ریحانه

مواظبت

۰۱
مهر

پاییز شد. حبیب می‌گه پاییز یهو میاد تو یه روز مثه بهار و بقیه. اما نه که حتمن اولین روز پاییز همون پاییزی باشه که یهو اومده باشه، تو یه روز. اون، زمان خودشو داره. خیلی هم ربطی به شروع پاییز نداره. مثل پارسال که تو شهریور شبیخون زد. نمی‌دونم این تازه نگه داشتن‌های زخم‌ها چقدر خوبه. چقدر درست و به جا می‌تونه باشه. چقدر ذهن رو آگاه نگه می‌داره نسبت به دیروز و امروز و آینده‌ای که در راهه. آگاهی هم هیچ‌وقت حاصل نشده بدون ایجاد زخمی. بدون گفتن آخی. ولی مشخصه که باید بلدش بود. نابلدیش می‌شه یه باخت بزرگ. 

امسالم هستیم. منتظریم. منتظر بودیم. تا چه خواهد. تا چه زاید. تا سعی کنیم برپا و استوار از سر بگذرونیمش.

  • ریحانه

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو : "دریغ ، دریغ"!
به دوغ دیو در افتی ، دریغ آن باشد 
جنازه ام چو بینی مگو :"فراق ، فراق!"
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو:"وداع ، وداع!"
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد
زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازاین سوی آن طرف بگشا
که های و هوی تو در جو لامکان باشد


دوباره یادم اومد که چقدر این شعر درسته. و چقدر باید به هنگام از دست رفتن عزیزی ته ذهنمون زمزمه وار تکرار بشه اگر که حقیقتا دوستش داشته‌ایم. دل خودمون پس چی؟ هنوز نمی‌دونم.

  • ریحانه

عصری داشتم با خودم فکر می‌کردم چرا رابطه با بعضی‌ها انقدر می‌تونه آدم رو بیازاره. از هرچیزیشون. از دوریشون، از نزدیک بودن بهشون، از واکنش نشون دادنشون به مسائلت و واکنش نشون ندادنشون به مسائلت، از درد و دل کردن و نکردن باهاشون. بی‌قراری از نبودشون و اشتیاق آزاردهنده به حضورشون و از بودنشون که زخمت می‌زنه. حتی پیام دادن و ندادنشون. چی تو خودشون دارن که انقدر آزار دهنده می‌شه برای یک آدمی تو زندگیشون؟ به جوابی هم نه فکر کردم نه رسیدم. بسکه ذهنم متمرکز چیزی نمی‌شه.

پ.ن : یادمه پارسال دلم می‌خواست درس بخونم، حالا هرکجا. هر شهر. هر گرایش. با شروع مهر شوق خوندن داشتم و دلتنگ بودم از وقفه‌ای که بعد 16 سال تداوم به وجود اومده بود. اون وقت امسال با شروع دانشگاه و قبولی تو کنکور، زار زار گریه کردم از انتخاب رشته‌ی نادرستم تو روزهایی که خیلی سخت می‌گذشت و نتیجتا حالا، بیشتر از توان و وقت این روزهایم باید بنشینم به درس و تحقیق و پژوهش. اما مدام تهش به خودم می‌گفتم تو هیچی نمی‌دونی. مطمئن باش خیری درش بوده و وقتی بری تو دلش شرایطتم باهاش هماهنگ می‌شه و اون وقت می‌خندی به گریه‌هات. انشالله!

  • ریحانه

از داشته‌ها

۱۴
شهریور
  • ریحانه

همین؟ نهایتا فکر کنم تصویر دخترکی که عکسش سر خیابان مدرسه‌ام بود، تصویر آیلانی که بالاخره ساحل دریا امانش داده بود، تصویر دخترکی که بغضش از پس لبخندش می‌شکند پسِ خاطرم برای همیشه می‌ماند؟ که گاه به گاه جلوی چشمم می‌آیند و شرمنده‌ام می‌کنند از خودم و دنیایم؟ و حالا، تصویر پسربچه‌ی نشسته بر صندلی که دستش را می‌کشد به صورتش و نگاهش می‌کند و جایی بغل پایش می‌مالد تا نبیند؟ که دو سه روزی زار بزنم و همین؟ که لابد زمان رو به جلو برود و تصویرها و بدبختی‌ها بیشتر بشود و تنها آمار عکس‌های چسبیده به مغز من هم بیشتر؟ 

چطوره که از غصه نمی‌میریم؟ چطوره که سر شدیم و نمی‌سوزیم؟ صرفا تکان خوردن احساسات؟ صرفا منقلب شدن چند روزه و چند ساعتی و چند دقیقه‌ای و تمام؟ که شاید تهش خوشحال هم باشیم که هنوز تکانی برایش باقی مانده؟

نفرین جنگ سرانجام کِی دامنش رو می‌گیرد؟ من از روز اجابت آه مظلوم می‌ترسم. 

  • ریحانه

ترس امیدواری ، ترس امیدواری ، ترس امیدواری

خنده گریه ، خنده گریه، خنده گریه

لبخند بغض، لبخند بغض، لبخند بغض

هر روز سریعتر از روز قبل جابجا می‌شن مدام و جاشون رو می‌دن به همدیگه. حواسشونم به من نیست.

پ.ن: خدایا، خودت نگاهی کن. مادرشون رو چندماه قبل به خاطر ابتلا به سرطان از دست دادن. و حالا چند روز پیش پدرشون رو؛ باز هم به خاطر ابتلا به سرطان. خدایا؛ پشت و پناه بودنت رو بچشون به جان همه آدم‌های بی‌پناه.

  • ریحانه

گاهی آدمی یادش نمی‌آید که از چه زمانی بلندش کرده‌اند و دواندنش. فقط یادش می‌آید خیلی وقت است که دارد می‌دود. که نتوانسته دمی بایستد و نفسی تازه کند و هر بار تا تمنایی توی دلش برای نشستن و قرار گرفتن پیش آمده، که گمان کرده کم کم این التهاب هم می‌خوابد، موج بعدی از راه رسیده و دویدن رو آغاز کرده. آغاز که نه، ادامه داده. حالا شاید پیچیده باشد به خیابان دیگری، کوچه‌ی دیگری، مسیر دیگری. یا مستقیم ادامه داده باشد. فقط یک جایی وسط دویدن‌هایش می‌رسد به اینکه بترسد. بترسد از انباشته شدن همه دفعاتی که می‌خواست بنشیند و نتوانسته بود. که گلویی تازه نکرده بود. ضربان قلبش رو متعادل نکرده بود. نفسی تازه به ریه‌هایش نرسانده بود و جانی دوباره به خودش نبخشیده بود. انقدر بترسد و همچنان بدود که اگر روزی رسید به ته مسیر دویدن، که دیگر نیازی به دویدن نبود و خط پایان رو رد کرد و توانست که چند صباحی بیافتد و بنشیند، بترسد که نکند چیزی اشتباه است. چیزی سر جایش نیست. کاری نباید می‌کرده و مرتکب شده‌ و حالا عذابش، نه دویدن که نشستن است. 

  • ریحانه