زندگی در پیش رو

دریغ

۰۹
مرداد

لعنت که آدمی بنشیند و برای غم‌های خودش گریه کند. زار بزند. بزند توی سرش. خواب و خوراکش به هم بریزد. افسرده شود و زخم را تا ته جانش فرو برد. و یادش برود. تو، کجای کاری از رنج‌های آدمی؟ کجای کار این جهان رنجوری؟ کجای کار جانِ آغشته به آه مظلومی؟ صد بار به یادت می‌آوری و صد بار هم فراموش کنی. 

  • ریحانه

چه دانستم

۰۲
مرداد

گمونم دیروز پریروز بود که خیلی ناگهانی با خودم گفتم تو خونه‌ی ما رسم برعکسه. به جای اینکه دخترها موقع ازدواج گریه کنن بابای ما گریه می‌کنه. بعد امشب رسیدم به نوشته‌ای که 22 اردی‌بهشت 93 برای بابا نوشته بودم. خیلی اتفاقی. موقع خوندن جملات آخرش توی دلم زمزمه‌ای به صدا دراومد که: چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون... و البته، توی همین اردی‌بهشتی هم که گذشت، دوباره حواسم سمتش بود که با وجود کمردرد شدید خودش رو سرپا کرده بود و موقع جاری شدن خطبه عقد، بغض کرده بود و دستش رو برده بود زیر عینکش. 

"آقای بابا (یا به قول بچگی ها اون موقع هایی که حرصی می شدم، بابا خانوم ) رفته بودیم خونه ی خاله تا عکس ها و فیلم ها رو ببینیم. من البته همان موقع هم حواسم بهت بود. لحظه ای که بله گفته شد. کل ها کشیده شد و دست ها زده شد و صلوات فرستاده شد. اصلن رفته بودم به خاطر همین. تا دوباره زودتر ببینم. منتظرش بودم. حواسم به اشک های شما بود. حواسم به دست کردن زیر عینک و مالیدن چشم هایت بود. نشستیم و نگاه کردیم. اون لحظه رو کسی نفهمیده بود و کسی هم نفهمید. رسید به قسمت هدایا. من اما حواسم نبود. هدیه ات رو دادی. بغلش کردی. بغلش کردی . بغلش کردی. همه می گفتند آخ ... عشق پدری اینجاها خودش رو نشون می ده. من توی دلم گفتم آخ ... قربونت بروم. دلم خونه برات. شاید هیچ کس اون لحظه ی تو رو ، همه ی اون روزها و ماه هایی که گذشته بود تا رسیده بودی به اون لحظه رو قد من نفهمیده بود. آره. من ادعام زیاده. اما مطمئنم نسبت به این ادعایم. بغض پدری ات رو چه خوب نشون دادی. چه صورتت جمع شد و محکم تر بغلش کردی. با دل خونین، لب خندان اوردی. آقای پدر، آقای بابا مرسی که هستی. مرسی که سایه ات بالای سرمه. مرسی که گاهی آدم رو سفت بغل می کنی و می زاری که سفت بغلت کنم. مرسی که عاقلی و دوراندیش. مرسی که نگرانی. مرسی که دست هایی داری که برای من توصیف نشدنی اند. مرسی که برایم پدری کردی. توی ماه هایی که گذشت دیدم چقدر آرامش ام ، چه آرامش تن و بدنم و چه آرامش دل و قلبم بسته به آرامش شماست. بسته به لرزش دست های شماست. آقای بابا ، من تو را عاشقم. "

  • ریحانه

یه ترسی اومده سراغم، ترس از آینده. آینده‌ای که خیلی مبهمه. که چیزی ازش نمی‌دونم. آینده‌ای که انگار یه مه غلیظی نمیذاره هیچ چیزی ازش رو ببینم و قدرت خیالم رو هم حتی گرفته ازم. همیشه این جمله‌ی هیچ وقت نمی‌دونی چی در انتظارته رو با خودم تکرار می‌کردم تا به خودم امید و روحیه بدم و حالا، همین جمله من رو می‌ترسونه. انگار چشم‌هامو بستم و دارم راه می‌رم و نمی‌دونم می‌خورم زمین؟ دست و پام می‌شکنه؟ زخمی می‌شم؟ یا که نه، می‌رسم به کلیدی و چراغی رو روشن می‌کنم یا حتی می‌رسم به خود مقصد؟ فکر نمی‌کردم مبهم بودن آینده، اینکه اصلا نمی‌دونی چی می‌خواد بشه انقدر ترسناک می‌تونه باشه.

حالا کاش فقط ترس بود. این روزها، هر روز چندتا حس مختلف میان سراغم. یک لحظه پر واهمه‌م. چند ساعت بعد و در حال انجام دادن کاری لبخند می‌زنم به اینکه بالاخره تموم می‌شن. بالاخره تهش اینجوری نمی‌مونه. زیر لب زمزمه می‌کنم دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. قلبم مطمئنه و از این اطمینان حالم خوبه. چند ساعت بعد اضطراب میاد سراغم. اضطراب اتفاق‌های مختلف راجع به آدم‌های مختلف زندگیم. بعد یک لحظه غرغر میاد تو فکرم و با خودم می‌گم چرا همیشه خوشی‌ها کوتاه بود و درد و غم‌ها طولانی و کشدار؟ اون‌وقت آلارم ذهنم یا همون نفس سرزنشگر بیدار می‌شه و می‌گه واصبر صبرا جمیلا. حال غریبیه. یک لحظه همه چیز می‌ریزه تو این قلبم، تو این ذهنم، تو این چشمام و فکر می‌کنم خدایا! من طاقت میارم تا تهش؟ بغضم می‌گیره و بلند می‌شم میام این‌ور، بعد چند ثانیه بغضه می‌ره سر جای اولش و بلند می‌شم می‌رم اون‌ور و مشغول کار و حرف و انگار خالیِ خالی‌ام و خبری نیست و داریم زندگیمون رو می‌کنیم... آخر سر هم معمای این چندوقته میاد تو ذهنم که یعنی می‌دونه؟ به روش نمیاره؟ یا واقعن نمی‌دونه؟ 

  • ریحانه

شبکه‌ی افق هر هفته برنامه‌ای نشون می‌داد به اسم ملازمان حرم که در رابطه با شهدای مدافع حرم و خانواده‌هاشون بود و بالاخص همسرانشون. من به جز سه تا از برنامه‌ها نتونستم بقیه رو ببینم و در واقع معتقدم که از کفم رفته. بار اولی که دیدم مربوط به شهید صدرزاده بود و یادمه خیره موندم به تلویزیون چون فکر نمی‌کردم همچین تصویری و همچین زاویه‌ای از زندگیشون کار بشه. مجری این سری مستندها هم شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی نژاد بود که در رابطه با همین خانواده هم یک بعدازظهر گرمِ تابستونِ سال پیش اتفاقی توی تلویزیون و به گمونم شبکه‌ی مستند رسیدم به برنامه‌ای که از شهیدرضایی نژاد ساخته شده بود و اونجا دوچندان بیشتر خیره شده بودم به تصویرِ پیش روم که در اون لحظه مربوط می‌شد به ویدئویی که خود شهید هنگامی که دخترش آرمیتا به دنیا اومده بود گرفته بود و با نوشتن نمی‌تونم بگم و وصفش کنم که آقا، اگه بدونید شوق پدر شدن و خوشامدگویی کردن به فرزند رو چجوری جاودانه کرده بود و آنی حسادت کرده بودم به دختری که بعدها این فیلم می‌شه جزو درخشان‌ترین فیلم‌های زندگی‌اش و به همین صورت یادمه تندی رفته بودم و توی نت موبایلم کلی نوشته بودم و هنوزم که هنوزه نگهش داشته‌ام. انتخاب شهره پیرانی به عنوان مجری توی این سری مستندها هم به نظرم یه نقطه قوت بود در رابطه با پرسش‌هایی که مطرح می‌شد و جنس دردی که خیلی شبیه به هم بود و چه بسا و چه جاها که خودش بغض نکرد و حالا البته بغض و گریه به کنار، اون هم‌درد بودن، هم قصه و غصه بودن و اون نگاه همذات پندارانه که الکی و مصنوعی و صرف مچاله کردن صورت به وجود نیومده بود. القصه که این برنامه، خیلی جذاب و واقعی و به دور از هر اغراقی ساخته شده بود و آدم با دل و جان لمسش می‌کرد و می‌شد که با خودش بگه حالا، ببین و بشنو از درد، رنج، صیقل یافتن و تراشیده شدن. یک قسمتی هم در رابطه با خانواده‌ای لبنانی بود. هر قسمتِ برنامه ویدئوهایی از خود شهید نشون داده می‌شد که توسط خودشون گرفته شده بود و باید دید که این پدر عرب زبان لبنانی(آخ از لبنان) چطور توی وصیت نامه‌ی تصویریِ خودش، همسرش رو, عزیزترین فرزندش رو مخاطب قرار می‌داد و دل و قلب آدم رو به لرزه در می‌اورد. فرض کنید که بازیگری، این صحنه رو به درخشان‌ترین شکل ممکن بازی کنه و نفس تو سینه‌تون حبس بشه که البته این، باز هم تقلیل دادن ماجراست.  همه چیز از شدت عشق می‌اومد و در معنای گسترده‌ی خودش. که هرچقدر این آدم رو می‌بینید اینطور عاشقانه خانواده‌اش رو مخاطب قرار می‌ده، اما داستان به این عشق خانواده محدود نمی‌شه. عشق وطن. عشق عدالت. عشق به مظلوم و عشق به حق و عشق به شهادت که حالا هرچقدر این کلمات کلی به نظر بیان، اما بلندترین ارزش‌ها رو دارن و اینکه تو زبان ما دستمالی شده‌ان مشکل از این‌ها نیست. و قسمت غریب و قریب ماجرا جایی بود که از دو دختر شهید سوالی می‌شد در رابطه با اینکه دوست دارید همسرتون کسی شبیه به پدرتون باشه؟ دختر کوچک‌تر با منطق عقلانی خودش گفت مطمئنن و دختر بزرگش، البته که با منطق مخصوص خودش اما جواب داد اصلا. آخرین قسمت مجموعه هم مصادف شد با آخرین باری که تونستم برنامه رو ببینم و راجع به شهید محمد اینانلو بود. یک جایی همسرش تعریف می‌کرد که شبی محمد نشست به گریه و رو کردم بهش و گفتم دیدی نمی‌تونی از ما دل بکنی آقا محمد؟ که شهید برمی‌گرده و می‌گه من دل کنده‌م و گریه‌م به خاطر اینه که نکنه دوباره سست بشم و دوباره نتونم که برم و همسرش ادامه می‌ده که حالا تازه فهمیدم چی شده بود تو وجود محمد. و جایی اواسط نامه‌ای که نوشته بود بعد از رفتنش خطاب به همسرش اشاره می‌کنه کار من از شما سخت‌تره. شما منتظر یک نفر هستید و من اینجا از دو نفر دورم و منتظرشون. اون ویدئویی که آخرین بار شهید از خودش و دختر نوزادش گرفته بود تا توی روزهای نبودش باعث آروم گرفتن و بی‌قراری نکردن دختر بشه از خاطرم رفته بود که امشب همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بودم و یادم نیست به چی فکر می‌کردم جرقه زد تو ذهنم و لحن صداش بدجور پیچید توی گوشم که رو به دختر می‌گفت بابایی من امسال تولدت نیستما.... بابایی دعا کن بابا سلامت برگرده پیشتون... نوشتن این جملات به کنار. لحن اون صدا. لحن اون جمله. لحن اون بابایی گفتن. بعد بلند شدم و اینستاگرامو باز کردم و رفتم تو صفحه خانم پیرانی بلکم این جرقه آروم بگیره و نشستم به دوباره دیدن عکس‌های شهید رضایی نژاد و آرمیتا و چندتا سرچ تو وب که ببینم چی بیشتر می‌تونه دستگیرم بشه از ماجرایی که به صورت کلی ازش چیزهایی می‌دونستم و همچنان اما آروم نگرفته و اومدم اینجا.

  • ریحانه

یک روزی صبح، تمام وجودم شد دست بستگی و به هم ریختگی. از دست خودم. از دست اطرافم و اطرافیانم. درموندگی امونم رو بریده بود و می‌دیدم همه تلاش‌ها برای حال خوب بابا داره دود می‌شه می‌ره هوا. مشکلات، یکی بعد از دیگری داره می‌ریزه رو سرمون و نشد، نتونستیم که نذاریم بفهمه. نشستم و غم، هر لحظه برام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و من، بی دست و پاتر در برابرش. دیدم که این، برایش زندگی نیست. تنها زنده بودنه. به چه قیمت؟ به قیمت هربار مردن و زنده شدن بعد از شیمی؟ به قیمت رنج فهمیدن مشکلات خانواده‌اش و ساکت روی تخت دراز کشیدن و مچاله شدن صورتش و دیدن دستان بسته‌اش برای ما؟ دیدم این خواسته‌ی ما شفا نیست. این مستدام بودن رنجه. این ادامه‌ی درده. این خودخواهی ماست. بابا بین ما آرامشی نداره. و بعد، انگار که صفحه‌ای ورق خورده باشه و جملات جدیدی به ذهن و باورم وارد شده باشه، رسیدم به جایی که گفتم خدایا، از ته قلبم دلم می‌خواد ببریش پیش خودت، که خوب بشه. که درمان واقعی بشه. که آرامش بگیره. بگذر ازش. رحمتت رو نشونش بده. گفتم. از ته قلبم و ویرون شدم. حالا هرچقدر که بگذره از اون روز، هرچقدر که اما دوباره دعا کنم برای سلامت شدنش، اون سلامتی که دل خودم می‌خواد و همه مواظبت‌ها و مراقبت‌هام ازش که به جان انجامشون می‌دم، یه سری چیزها توی قلبم دیگه نمی‌تونه شبیه قبلش باشه. نمی‌تونه شبیه قبل صبحی باشه که فهمیدم درمان واقعی تو چیه. نمی‌تونه شبیه قبل روزی باشه که قلبم رفتنشو خواست.

خدایا، هرچی تو بخوای. دعای من سلامتیه. چه سلامت با بودنش کنار ما باشه یا سلامت با بودنش کنار تو. 

  • ریحانه

صاحب‌دل

۰۶
تیر

کاش همه‌ی صبح‌ها، ظهرها، عصرها، غروب‌ها و شب‌ها و نیمه شب‌ها انقدر جمعه نبود. 

  • ریحانه

وقتی واگن قطار از ریل خارج شد، منگ بودم. شاید خیلی چیزی نفهمیدم. انگاری ملحفه رو دوباره رو خودم کشیدم و دلم خواست بگیرم بخوابم. انگار که اتفاقی نیافتاده. قطار به شدت این‌ور اون‌ورمون نکرده. هیچ کس از خواب نپریده. همه بیرون نریختن و قطار هم واینستاده. اما بعد که واگن رو تخلیه کردیم، بعد که خدا رو شکر کردیم به در و دیوار تونل نخوردیم، بعد که از بغضِ موندن وسط راه و لجبازی برای نرفتن تو کوپه‌هایی که جای خالی برای خواب داشت گذشتیم، وجودم شد لرزه و دستم سفت چسبید به کناره‌ی تخت. خواب به چشمم نیومد و هر تکونی به مثابه‌ی خارج شدن از ریل بود و وحشتناک و اصلا دهشتناک و زبونم ناخواسته به ذکر باز می‌شد. میون ترس از مردن که افتاده بود به جونم، فکرم مشغول دوتا چیز شده بود. اول اینکه فکر می‌کردم قراره از وسیله‌ای به اسم قطار برای همیشه بترسم. قراره ناخواسته دل کنده بشم از وسیله‌ای که قلب من است و این، ناراحتم می‌کرد.( که البته فکرش رفت پی کارش:)‌ ) و دوم اینکه شرمنده شدم و به خودم گفتم ای بنده‌ی خدا دیدی اگر که نزدیکش باشی چه می‌ترسی و سفت‌تر می‌چسبی به این دنیا؟ اون وقت توی دلت گاهی ادعای بریدگی می‌کنی؟ و مدام توی ذهنم این جمله می‌اومد: آن‌کس که از مرگ می‌ترسد، از خود می‌ترسد. اون وقت دیدم کافی نیست بریدگی. از خود نترسیدن می‌خواد. که البته من هیچ کدامشون رو ندارم. نه بریدگی و نه نترسیدن از خود.

بعد رسیدم به دو هفته‌ی پیش. یکشنبه‌ای که رسیدم خونه و نشستم به ترجمه‌ی کاغذی که توی دستم بود و فهمیدم ماجرا از چه قراره. فهمیدم حالا چاپ جدید زندگی شروع شده. فهمیدم حالا روزهای زندگی دیگه شبیه روزهای قبلش نخواهد بود. مثل همه‌ی آغازها، درد رو تزریق کردن به جونم. مثل همه‌ی آغازها، پیچیدم به خودم. فردا صبحش همه چیز محکم‌تر از شب قبلش خورد به صورتم. دو سه ماه؟ هفت هشت ماه؟ نهایتا دو سال؟ دوباره مرگ انقدر نزدیک شده بود؟ دوباره اومده بود تا حسابی تکونمون بده؟ عزیزترینم رو؟ گفتن نداره که چطور گذشت روزهای مواجهه. که چی به سرم اومد. به سر منی که عادت مازوخیستی‌ام خیلی وقت‌ها فکرم رو سمت از دست دادن‌ها و هزار فکر دردآلود دیگه برده بود و حالا، فهمیده بودم زهی خیال باطل. تا چیزی رو جلوی چشمت ندیده باشی و دست دراز نکرده باشی و لمسش نکرده باشی یعنی که هرگز نفهمیده‌ایش. اما حالا، آروم‌ترم. حالا هر روز صبح که از خواب بلند می‌شم یاد شهریور پارسال می‌افتم که نوشته بودم فهمیدم هنوز می‌شه زنده بود. هنوز می‌شه درد رو، اصابتش رو، زخم کردنش رو دید و لمس کرد و زنده موند. فهمیدم که خودش بخواد دستم رو می‌گیره. خودش آروم می‌کنه، خودش حرف می‌زنه درِ گوشم و خودش عصاره‌ی قوی شدن رو به جونم می‌ریزه. ترس‌هام رو کمتر می‌کنه و نگاهم می‌کنه. فهمیدم که چرا ما نه؟ زیادیِ آدم‌هایی که دست و پنجه نرم می‌کنن با این اتفاق، هیچ به مثابه‌ی آروم گرفتن و معمول و مرهم بودنش و قوی نگه داشتن ما نیست. به مثابه‌ی اینه که آدم‌های زیادی رنج می‌برن، آدم‌های زیادی مواجه می‌شن و قلبشون تکون می‌خوره و درنهایت اما، چه باید کرد جز زندگی؟ با همه چیزهایی که می‌دونم در انتظارم می‌تونن باشن و شاید من در برابر همه‌شون نتونم قوی باشم.

  • ریحانه

نگاه می‌کنی

۲۰
خرداد

خودت می‌دونی چه بی‌اندازه دلم می‌خواد قوی باشم، کم نیارم، امید داشته باشم و مثل آدم‌های بی‌ایمان هی به تهش فکر نکنم و نترکم. می‌دونی که دلم نمی‌خواد هیچ کجای کار غر بزنم و شاکی بشم و بزنم زیر همه چیز. که بذارم اعتقاداتم زیر سوال بره. من می‌دونم که روزای سختی پیش رومه. سخت‌تر از حالا که پر تشویش و تن‌لرزه‌م. سخت‌تر از حالا که پدر دلم دراومده تا یه کم آروم‌تر بشم و خواب ازم گرفته شده و خسته‌م. اما مامان می‌گه توکل که داشته باشی این‌جور نیستی. دلم می‌خواد آماده باشم، ترسام بره، این ترس‌های لعنتی رنگ به رنگ و جورواجور. نه به خاطر خودم. نه به خاطر اینکه اذیت نشم و داغون نشم و هزار چیز دیگه که به خودم برمی‌گرده. فقط به خاطر اونی که دلم نمی‌خواد بیشتر از سختی موجود، رنج بکشه. به خاطر اونی که چشم امیدش بعد از خدا به اطرافیانشه و اگر کسی بتونه خاطر جمع‌ترش کنه، ماییم. حتی اگه شده با یه نگاه مطمئن. حالا من از تو، نیرو و توان و امید می‌خوام. خودم همه سعیمو می‌کنم که براش زور بزنم، تو هم دستمونو بگیر که من می‌ترسم از کم آوردن.

  • ریحانه

انتظار که زیاد طول بکشه، گاهی همه انرژیتو دیگه گذاشتی به پای دووم اوردن تو روزهای انتظار، به پای خسته نشدن، به پای ادامه دادن، به پای تقویت کردن امید. اون وقت ترسی میاد سراغت جدا از اینکه نتیجه‌ی انتظار چی می‌شه، اینکه تو نایی داری برای مواجه شدن با زمانی که انتظار به سر می‌رسه؟ که تازه تکلیفت مشخص می‌شه و انگار که همه چی از اول قراره شروع بشه؟

خسته‌ایم، خیلی خسته، خسته‌ی بی‌ثمری که بین زمین و آسمون موندیم. تو انتظار موندیم. اینکه همه چی کند می‌گذره. اینکه انقدر طول می‌کشه، انقدر مراحل مختلف داره و با این‌همه دوندگی و گاهی فرو خوردن بغض و گاهی بی مهابا فروریختن اشک تو لحظاتی که فکر می‌کنی دیگه خیلی خسته‌ای، دیگه همه چیت زیادی ریخته به هم، به اون لحظاتی نزدیک شدی که قراره هرچی دعا کنی و تلاش، بدتر بشه اوضاع و فکر می‌کنی به همه مشابهاتش تو گذشته و اینکه اونا هم تموم شدن موقعی که فکر می‌کردی تمومی ندارن، وقتی استرس کارای دیگه رو داری که این وسط پادرهوا افتادن و هی داره نزدیک می‌شه به موعد مقررش که باید انجام بشه، وقتی نگرانی که نکنه کسی این وسط کم بیاره... نمی‌دونم... سررشته‌ی کلام از دستم در رفت. 

هر سه باری که از جنوب برگشتم، بلافاصله درگیر روزای سخت شدم. یه بارشو باختم. اما این بار دلم نمی‌خواد ببازم. فقط کاش، با زخم تموم نشه این روزا. با ته نشین شدن تیرگیِ روزها ته مغز آدم. گرچه، اتفاقا می‌افتن. به ما هم نگاه نمی‌کنن. 

  • ریحانه

جاری

۰۲
خرداد

عادَتُکَ الإحسانُ إلَی المُسیئِین

  • ریحانه