زندگی در پیش رو

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمی‌دونم این جملات رو دقیق چه زمانی نوشتم. فقط یادمه خیلی دور نبود. یکی از همین روزهای این چندوقته شاید. اما، توی عمق ذهنم موقع فشار دادن دانه دانه‌ی حروف کیبرد حتما سفت و محکم حک شده بوده که با خودت بی‌رحمانه صادق باش:

"لابد یکی از اشکالاتم اینست که یک جوری بوده‌م که بعضی چیزها بهم نمی‌آید. این می‌شود که وقت بروز دادنش خودسانسوری کنم که خب الان نکنه بگن ریحانه! تو؟ اصلا بهت نمی‌آد. ولی مثل همه بی‌خیال‌هایی که گفته‌م و لابد بی‌خیال گفتن هم از من بعیده، احساس این روزهای من راجع به گذشت زمان فارق از هر جمله‌ی قصاری و هر دیالوگی و گفته‌ای و شنیده‌ای، در رابطه با اونچه که برای خودم صدق می‌کنه اینه: گذشت زمان در نهایت من رو یک عقده‌ای بار میاره. و بعد بذارید بگم از تناقض این حس. عقده‌ای بار اومدن از پس همه اتفاقات یعنی اینکه راضی نبوده‌م؟ شاکی‌ام و شکایت دارم؟ نپذیرفته‌ام؟ نه. من همه‌شان رو پذیرفتم. هضم کردم. اگر همان موقع نه، بعدها فهمیدم لازم بوده. یک جاهایی حتی فراموششان کرده‌م. خندیده‌م بهشان. اما خب، توی پستوها و اون گوشه‌های ته وجودم رگ جاری عقده‌ای بودن رو دیده‌م و حس کرده‌م. همین. عقده‌ای بودن که توضیحی نداره."

پی نوشت بی‌ربط: چرا با خوندن یک اس ام اس ساده‌ی بی‌ربط کاری از دیشب زده‌م زیر گریه؟ چرا طلوع صبحی این دیالوگ اومد تو ذهنم : خدایا! نکنه یه وقت از غصه بترکم؟ بعد نشستم فکر کردم که ترکیدن یعنی چجوری. چه شکلی. کِی. غصه بود؟ حالا ترسه. ترس بود؟ حالا غصه‌س. نه. غصه هم نیست. ترس هم نیس. جفتشون هست اما دلیل گریه‌ی دیشب و امروز نیست. چی می‌تونه باشه تو این خستگی و بی‌خوابی؟ که چشمام هی تمنا می‌کنن برای رفتن و با بسته شدن هم تمنا می‌کنن برا باز شدنِ دوباره و از خیسی دوباره بی نا می‌شن وسط خیابون؟ چی سنگین شده ته ذهنم؟ چی سنگین شده اینجا، این وسط؟

  • ریحانه

چطور ممکنه روزی با خودمون فکر کنیم به اینکه خیلی فهمیده‌ایم؟ خیلی یادگرفته‌ایم؟ خیلی حالیمان شده که چه می‌گذرد و چگونه می‌گذرد؟ که رنج چیه؟ درد چیه؟ نفس تنگی از شدت روزگار چیه؟ شادی و خوشبختی چیه؟ خنده چیه؟ چطور ممکنه روزی فکر کنیم که سرد و گرم روزگار رو چشیده ایم و از یک جا به بعد گمون کنیم همه مرحله‌ها رو گذرونده‌ایم و دیگه باید یاد بگیریم توی تکرارها درست باشیم؟ که فکر کنیم فهمیدیم به سر قلب آدم چی میاد؟ فهمیدیم حقیقت دنیا چیه و واقعیت جاری‌اش؟ 

کاش بفهمم که ریحانه! زهی خیال باطل که تا لحظه‌ی مرگت تموم نمی‌شه این سرریز شدن‌ها. تا لحظه‌ی مرگت هنوز چیزهای جدیدی هست که یاد بگیری و بنشینه روی قلبت و گاهی نالتو دربیاره و کم آوردنت در برابرشون رو با گریه و درموندگی بریزی بیرون و گاهی... که بفهمی هنوز بلد نیستی. هنوز می‌خوری زمین. هنوز باید یاد بگیری بلند شدن رو. هزاران شکل بلند شدن رو. هنوز باید دعا کنی رب اشرح لی صدری که گشاده بشه این دریچه‌ی کوچیک قلبت که سنگ کوب نکنه از این مواجهه‌ها و یادگرفتن‌ها. چه یاد گرفتن بزرگی‌ها و عظمت‌ها و چه یادگرفتن درد و غم رو. چه یاد گرفتن منتهای خوبی‌ها و چه مواجه شدن با زشتی و ناپاکی و خواری و ذلالتی که چقدر می‌تونه بهت نزدیک باشه. و فهمیدن خداوندی خدا رو. خداوندی خدایی که عاشق است و معشوق.

کاش بفهمم که ریحانه! هیچ وقت نگو به اندازه‌ی کافی فهمیده‌ای و چشیده‌ای و یاد گرفته‌ای.

  • ریحانه