زندگی در پیش رو

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خانه که رسیدم و غذا خوردم به شوخی گفتم دکتر گفته چرا انقدر دیر مراجعه کردی؟ کار از کار گذشته. پرسید راستش رو بگو چی شد؟ گفتم هیچی. عصبی است. همه درد و مرض‌ها عصبیه. گفت اتفاقا می‌خواستم بهت بگم. بهت بگم که انقدر حرص می‌خوری و انقدر همه چیز رو جدی می‌گیری و انقدر مسئولیت همه چیز رو با خودت می‌دونی و فشاری که به خودت وارد می‌کنی، سرمنشا همه این‌هاست. چرا هیچ کدوم از ما اینجور نیستیم؟ چرا بین ما فقط تویی که هر روز یک چیزی‌ات می‌شود و مجبوری همه‌اش بری دکتر؟ آخرسر کار دست خودت می‌دی. چیزی نمی‌گم. حرفی ازم بر نمیاد و نگاهش می‌کنم. چی بگم؟ حق با خودشه. خودم خسته‌ام از این جنگ مدام. از این همه هرز رفتن بی خود و بی حاصل و بی جهت. از این همه جدی گرفتن. از اینکه یاد نگرفتم بنشینم و لم بدم و فقط نظاره‌گر باشم. خودم خسته‌ام. خسته‌ام مادر من. 

  • ریحانه

شد

۰۶
دی

فکرم می‌ره پی همه لحظاتی که: "مگه نگفتی جدی نیس؟" ولی، جوابی که در ازایش نه که شنیده باشیم، بلکه دیدیم و چشیدیم و دلمون نمی‌خواست باورش کنه همین بود که :"جدی شد."  بعد بی‌درنگ نشستیم و سرمون رو تو دستامون گرفتیم و هق هق صدامون ترکید. به همین تلخی یک "جدی شد." . یک آخ از لحظه‌ای که راهی جز مواجهه نبود.

مجهولِ جدی شد. کی جدی‌اش کرد؟ چی جدی‌اش کرد؟ چطوری جدی شد؟ آتش زیر خاکستر بود؟ ما بلدش نبودیم؟ ما گند زدیم؟ دست تقدیر بود؟ 

فکر می‌کنم بعدش مهمه که به کجا رسیده باشیم؟ که به دادگاه پایانی رسیده باشیم یا که یک‌جوری حلش کرده باشیم و مسامحه کرده باشیم و مثلا از جلوی چشممان برداشته باشیمش؟ شاید ندایی از ته دل بگه مهمه که چطور برگشته باشی. مهمه چجوری ادامه داده باشی. اما، فعلا فکر می‌کنم مهم نیستند اینها. می‌گذرند. به هر شکل. فقط، مهمه که فراموش نمی‌کنی‌شان. 

 یه چیزهایی این دور و بر هستن که دارن جدی می‌شن و ته هرکارِ از دست برآمده‌ی نافرجام، برام ترس به جا می‌ذارن.

  • ریحانه