زندگی در پیش رو

ارغوان

۲۱
آبان

یک ماه دیگر سی ساله می‌شوم. امروز جمعه است. 20 آبان. غروب روز جمعه نشسته‌ام پای لپ تاپم. یک ورد بلند بالا باز کرده‌ام. یادداشت‌های 20 سالگی. از اول تا آخرش را خوانده‌ام. حسم از خواندن آن همه نوشته؟ آن همه احساسات؟ آن همه درد و دل؟ آن همه پریشانی؟ آن همه امید؟ آن همه رویا؟ آرزو؟ ایمان؟

انقدر جمله تلخی است که همین الان هم، موقع نوشتنش اشک‌هایم سرازیر شده‌اند. اما جوابش مشخص است. من فکر می کردم دارم نوشته های دختری را می‌خوانم که دیگر زنده نیست. انگار دختری مرده و حالا نشسته‌ایم و دفتر خاطراتش را می‌خوانیم و مرور می‌کنیم. و اشک می‌ریزیم که این دختر با همه این احساسات، شور 20 سالگی، آرزوها، امیدها، غم‌ها و ناراحتی‌ها دیگر زنده نیست. دختر مرده است. دختر از دست رفته است. دختر جوانمرگ شده است و آرزوها و رویاهایش را هم خاک کرده‌اند همراهش. آن دختر 20 ساله نتوانست چیزی را با خودش بردارد، بیاندازد روی شانه‌هایش، راهش را آغاز کند و از آن داشته‌ها چیزی را تا 30 سالگی با خودش نگاه دارد. انگار از پس روزهای پیش رویش برنیامد. هر تکه‌ی راه را که جلو می‌رفت، چیزی از وجود آن دختر 20 ساله از شانه‌هایش فرو می‌ریخت. دختر زورش را هم می‌زد. خم می‌شد، زمین می‌خورد، راه را برمی‌گشت تا آن تکه‌ها را بیابد، بردارد، روی شانه‌هایش بگذارد. ترمیمشان کند. اما زخم تازه می‌خورد. اما بار بیشتری فرو می‌ریخت. اما بیشتر و بیشتر تمام می‌شد. چیزی از آن دختر 20 ساله باقی نمانده است. آن دختر 20 ساله‌ی عاشق مرده است. زیر خاک رفته است. دختری جایش را گرفته که حالا آن دختر 20 ساله برایش دور است. برایش خاطره است. برایش ناآشنا است. برایش آدم دیگری است. و البته که درد می‌کشد. البته که درد می‌کشد. درد می‌کشد. درد شاید تنها چیزی بود که روی شانه‌های دختری که جای آن دختر 20 ساله را گرفت هم نشسته است. حالا، این دختر 30 ساله حتی از دو ماه قبل خودش هم جدا شده است. دختری که دو ماه قبل برای سی سالگی‌اش نوشته بود، حالا حتی نمی‌تواند به آن نوشته نگاه کند. انگار برای دنیای دیگری بوده‌اند. زندگی دیگری. دختر دیگری. انگار همین دختر سی ساله هم، در همین دو ماه گذشته مرده است و دختر دیگری از دلش متولد شده است.  

  • ریحانه

تونل

۱۴
تیر

یه سریالی دیدم به اسم "دوست نابغه‌ی من" و حقیقتا قلبم به درد اومده آقا.

موسیقی‌اش قلب دردمو بیشتر هم می‌کنه. 

  • ریحانه

فراموش می‌کنم. خیلی چیزها رو. نقطه قوتم تبدیل به نقطه ضعفم شده. حتی وقتی از دیروزم، یا از صبحی که گذشت سوال می‌پرسن خیلی باید بشینم فکر کنم تا ببینم واقعا جواب سوال چی هست. اما خب آدم‌ها همون لحظه از من جواب می‌خوان و من پشت سر هم جواب‌هایی ردیف می‌کنم که دونه دونه با هم به غلط بودنش پی می‌بریم. یاد اول دبیرستان افتادم که برای دیدن کسی کلی برنامه‌ریزی کرده بودم و هیجان داشتم و وقتی دیدمش، سوالی ازم پرسید و من با همه تمرین‌هایی که کرده بودم ذهنم خالی شده بود. سرم رو انداخته بودم پایین که به جواب سوال فکر کنم و طرف مقابل بعد از چند ثانیه سرش رو آورد پایین و گفت خیلی ممنون! و رفت! تا روزها خودم رو سرزنش می‌کردم بابتش و دلم می‌خواست حتی شده به طرز مسخره‌ای جبران کنم. مورد دیگه‌ای که به خاطرم نمیاد اینه که خاطره‌ها انگار خیلی دور شده‌ان. یادم نمیاد چه سالی اتفاق افتادن. چند روز پیش توی گروهی بچه‌ها عکس‌هایی فرستادن از کلاس‌های گردشگری و هرچی به ذهنم فشار آوردم آخر سر مطمئن نشدم که من دقیقا چه سالی این کلاس‌ها رو می‌رفتم. برام مثل خاطرات خوشی بودن که سال‌ها پیش تجربه‌شون کرده بودم. یا مثلا به راحتی یادم نمیاد که سفر شیراز چه سالی اتفاق افتاد. موضوع دیگه، اینه که همه چیز خیلی خیلی دور به نظر میان. انگار تو یک گذشته‌ای اتفاق افتادن که حالا خیلی ازش دور شدیم و انگار قرار نیست حالا حالاها به اون روزها برگردیم. عکس‌های اصفهان رو که نگاه می‌کنم فکر می‌کنم دو سه سال پیش بود که با پری و فروغ رفتیم. اما یادم میاد که همین چند ماه گذشته اتفاق افتاد. و موضوع اینه که از همه چیز این چند سال اخیر، تنها یک کلیاتی به خاطرم مونده. جزئیات یا پودر شدن و از خاطرم رفته‌ان یا گاهی از شانس، جرقه‌ای توی ذهنم می‌زنه و به یادم میاره. اینه که بعضی مواقع خوندن نوشته‌ها کمک می‌کنه جزئیات به خاطرم بیان. که البته الان تقریبا این کار رو انجام نمی‌دم. پس نوشته‌ای وجود نداره تا جزئیات رو به خاطرم بیاره. راهی که گاهی پیدا می‌کنم، یادآوری اتفاقات تلخه برای پیدا کردن زمان وقوع خاطرات. اول از همه می‌گم قبل مرگ بابا بود یا بعدش؟ قبل کرونا بود یا بعدش؟ بعد می‌گم قبل آبان 98 بود یا بعدش؟ قبل هواپیما بود یا بعدش؟ بعد حتی به راحتی یادم نمیاد که همین دوتا هم چه سالی رخ دادن.


و اما اینکه بی‌حالم و بی‌حوصله‌ام. غر نمی‌زنم. عادت کردم به وضعی که هست. صبح پا می‌شم می‌رم سر کار. عصر برمی‌گردم. خسته می‌شم. تا شب بیشتر در حالت دراز کشیده‌ام. اما دوست ندارم این حالت رو. پس می‌گم یک فیلمی نگاه کن. نگاه می‌کنم. اما فایده نداره. می‌گم موسیقی گوش کن. گوش می‌کنم اما فایده نداره. می‌گم برو با مامان چای و کیک بخور و حرف بزن. انجام می‌دم اما از پرگویی خودم حالم به هم می‌خوره. می‌گم به گل و گلدونا برس. انجام می‌دم. اما گلدونم که چند وقتیه برگاش خم و پژمرده شدن حالش خوب نمی‌شه که نمی‌شه. بعد پناه می‌برم به خیال. به رویا. اما می‌بینم که حتی توان آوردن تصویری توی ذهنم رو ندارم و نمی‌تونم تمرکزی داشته باشم. اصلا حتی نمی‌دونم چی قراره خوشحالم کنه. بله. خانم ب راست می‌گه. زندگیم از معنا افتاده. و بله. وقتی بهش فکر می‌کنم چیزی به عنوان معنای زندگی خودم به ذهنم خطور نمی‌کنه. کودک درونم رو از بین بردم. چون همه‌اش ازش ایراد گرفتم و خفه‌اش کردم و گفتم تو اشتباه می‌گی. همیشه احساس گناه کردم. همیشه احساس اینکه پر از نقصم همراهم بوده. خودم رو تنها و بی‌کس گذاشتم. الان هم همه‌ی این‌ها رو می‌خوام بندازم تقصیر کرونایی که گرفته بودم. تا مثلا بگم جزو اون درصد آماری هستم که بعد از کرونا افسردگی می‌گیرن. (البته آدم‌ها هم همین رو خیلی ترجیح می‌دن.) تا مثلا به خودم بگم اینا هم بالاخره تموم می‌شن. هرچند که به هر حال دوباره، یک چیز دیگه شروع می‌شه. و خب، اینم پذیرفتم.

  • ریحانه

وقتی کسی از بین ما می‌ره، فکرم می‌ره به تموم شدن داستان. اون آدم با همه‌ی داستان‌هاش، خاطرات زنده‌اش و قصه‌هاش تموم می‌شه. به عکسش زل می‌زنم و می‌بینم که چجور داستان منحصر به فردش دیگه ادامه نداره. می‌بینم یک دنیا خاطرات و تجربیاتی که خیلی‌هایش رو من هیچ وقت نپرسیدم و نفهمیدم خاموش شد و دیگه زمانی برای فهمیدنشون وجود نداره. مخصوصا آدم‌هایی که زندگی پر از فراز و نشیبی داشتند. زندگی پر از داستان و پر از خاطره و پر از حرف که اتفاقا هیچ‌وقت حرافی نکردن و هیچ‌وقت حرف زیادی ازش نزدن مگر به فراخور زمان. اما وقتی در کنارشون قرار می‌گرفتی بار سنگین همه‌ی اینها رو توی چهره و حضورشون حس می‌کردی. توی اکت‌های صورتشون و مکث‌های صداشون. می‌رن و یک دنیا قصه رو هم با خودشون می‌برن. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۸
  • ۸۵ نمایش
  • ریحانه

از خواب بیدار شدم و بعد از چند دقیقه، شانس آوردم که یادم اومد دیشب خوابت رو دیدم. اوه خدایا، خدایا، بعد از مدت‌ها. مدت‌ها خواهش و التماس که به خوابم بیای. بعد شب‌های دلتنگی زیادی که یا مربوط به تو می‌شد یا چیزهای دیگه. قبل خواب هربار اصرار می‌کردم که امشب به خوابم بیا تا فقط یه ذره آروم شم. یا دلم خوش باشه تو حواست به من هست. اما نیومده بودی و حالا ناغافل. لبخند پت و پهنی روی صورتم نشست. شب بود. توی تقریبا ارتفاعی نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم و آدم‌ها رو نگاه می‌کردیم. طولانی. و دوتایی. توی محلی که نمی‌دونم کجا بود ولی هر دومون دوستش داشتیم و تو گفتی حالا خوبه بیایم اینجا زندگی کنیم؟ توی این محلی که دوستش داریم و خونه‌ای که می‌خوایم رو بخریم؟ بابا، خوبی این خواب می‌دونی به چی بود؟ به اینکه موقع خواب نمی‌دونستم که این یه خوابه. انگاری واقعنی تو سالم بودی و با هم رفته بودیم بیرون تا به بقیه ملحق بشیم و قبلش نشستیم کلی با هم حرف زدیم. ممنونم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۲
  • ۸۰ نمایش
  • ریحانه

نداریم

۲۰
مرداد

یکی از اساتید ارشد به ما دانشجوهای ناامید و بعضا نالان تاریخ ( ناامید چندسال پیش با ناامید الان البته کلی فرق داشت.) می‌گفت نگران نباشید بچه‌ها. ایران و مردمانش در پس همه‌ی ظلم‌ها و بیچارگی‌ها و حملات و تجاوزات، از حمله‌ی عرب‌ها گرفته تا مغولان و تر‌‌ک‌ها و اشغال دوره‌ی جنگ جهانی، بالاخره دستاش رو رو زانوهاش گذاشته و بلند شده. بالاخره به زندگی برگشته. کار کرده. تلاش کرده. حتی اون عامل هجوم رو در خودش و فرهنگش حل کرده و تحت‌تاثیر خودش قرار داده. نمونه‌ی بارزش دوره‌ی مغول‌ها که از پس چه فجایعی به چه زایش‌هایی رسیدند. 

اون موقع با خودم گفتم راست می‌گه. تاریخ این رو بهمون نشون داده که ملتی نبودیم که مرده و زمین‌خورده باقی بمونیم. و تو ذهنم شروع کردم به مرور خونده‌ها و یادگرفته‌هام تا تطبیق بدم با حرف‌هایی که شنیده بودم.

یک سال بعدش، استاد دیگه‌ای می‌گفت، ما مردم مشکل‌داری هستیم. در طول تاریخ به منفعت خودمون فکر کردیم و به همین خاطر تسلیم ظلم شدیم. اگر حاکم ظالم جیب ما رو تامین می‌کرد، دیگه بقیه‌اش برای ما اهمیتی نداشت. همین بود که بیشتر از دو هزار سال، حکومت سلطنتی پادشاهی توی این کشور پابرجا موند. و بعد شروع کرد به زدن مثال‌های متعدد. از قبل از اسلام گرفته تا حمله‌ی عرب‌ها و صفویان و در آخر وعده‌های انقلاب اسلامی. 

کاری ندارم که باید اعتراف کنم من هنوز نمی‌دونم کدوم سمت نگاه باید ایستاد. شاید من به هر دو مدلش اعتقاد داشته باشم. شاید که من به درست یا غلط از علوم انسانی سعی کردم یاد بگیرم که همه‌چیزهای مرتبط با مای انسان خیلی پیچیده‌تر از اینی هستند که کسی مثل من بتونه به قضاوت و اعتقاد صددرصدی یا صفر و یکی از اعمال و رفتارها برسه. 

فقط این مدت توی ذهنم جنجالی بود و هست بر اینکه، در نهایت، ما همیشه گرفتار ظلم و دیکتاتوری بودیم. چه زمانی که بلند شدیم، چه زمانی که فکر جیب و منفعتمون بودیم. ما همیشه دچار بودیم. یکی پس از دیگری. توالی بی‌سرانجام. با وعده‌ی تموم شدن این روزها و سال‌ها. هر حرکت عاقلانه‌ای رو هم که آغاز کردیم، نتونستیم تا تهش درست بریم و کم آوردیم. اینجوریه که انگار به خوب امیدی و از بد گله‌ای نداریم.

 شاید بعد این‌همه مسیری که هزاران سال رفتیم، در آینده کسایی بیان که بر خلاف همه‌ی ما، درس بگیرن. 

یک چیز بی‌ربط هم بگم؟ من چقدر دلم برای نشستن سر کلاس و در حال و هوای تاریخ بودن تنگ شده باشه خوبه؟ 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۵
  • ۷۹ نمایش
  • ریحانه

این روزها

۲۸
خرداد

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم شبیه همون کسانی دارم رفتار می‌کنم که دوستشون ندارم. انگار دارم شبیه‌شون می‌شم. در حالی‌که برای خودم احتمالا توجیهاتی داره. دوباره به یادم میاد قضاوت کردن با کم و کیف اطلاعات شخصی چه کار سخت و نشدنی‌ایه. یا زندگی چقدر بعدهای مختلف و متفاوتی داره. حتی در ارتباط با خودم هم گاهی، اطلاعاتم گیجم می‌کنن و نمی‌تونم قضاوت نهایی رو درباره‌ی خودم اعلام کنم. یادم می‌ره به زمانی که توی ذهنم این می‌چرخید که زندگی مسئله‌ی آسونیه و هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد دلایلم و توجیهم براش چی می‌تونسته باشه. چون حالا در رابطه با خیلی چیزها، حتی اگه فکر می‌کردم قبلا به حد کفایت شناخت پیدا کردم نسبت بهشون یا یاد گرفتمشون، به این فکر می‌کنم که پیچیدگی‌هایی داره که تازه داره برام روشن می‌شه و من بلدشون نیستم. داستان‌ها دارن بعدهای زیادی پیدا می‌کنن. 

امروز، به این فکر می‌کردم که تعداد دفعات کمی خودم رو توی چالش مهمی قرار دادم و خودم رو به مبارزه طلبیدم. چالشی که سازنده باشه برام و رو به جلو ببرتم. منظورم شکلی از اونه که به انتخاب خودم واردش شده باشم وگرنه که چالش‌های ناخواسته کم نبوده و طبعا منظورم چالش‌های درونی هم نیست. خیلی زود ترسیدم همیشه؛ و وحشتناکی ماجرا در اینه که این کار رو تو حوزه‌ی علایقم هم انجام دادم و تقریبا اکثر مواقع از یه حدی بیشتر واردشون نشدم. (محافظه‌کار بودم. خصلتی که در دیگران دوست نداشتم و احتمالا همین، یکی از مثال‌های بند بالاست که شبیه آدم‌هایی شدم که این خصلتشون رو برنمی‌تابیدم.) ترس و کمال‌طلبی انقدر تبدیل به سد محمکی در درونم شده که حالا، بعد از ماه‌ها شناختش و سعی در آهسته و پیوسته حل و فصل کردنش باز هم می‌بینم که وجود داره؛ حتی شاید همچنان سفت و سخت. دلایل زیادی احتمالا می‌تونم بیارم براش ولی همه‌شون تا یک جایی درستن. از یک جا به بعد قدرت به حق بودنشون رو از دست می‌دن. از یک جا به بعد فقط ترس بوده ولاغیر. البته مشخصا سیر ایجاد و ادامه‌ی این داستان، به این سادگی و یک‌وجهی بودن نیست.

این ماه‌ها یک چیز خوشحال کننده داشت برای من. بازگشت به دیدن فیلم و شروع سریال‌بینی. و چقدر خرسندم. چقدر زیاد. انگار یادم رفته بود که چرا عاشق سینما شده بودم. که چقدر نیاز دارم که کنده بشم از اون جهانی که اون بیرون در جریانه و حداقل برای چند ساعت کاملا برای خودم باشم و مسحور تصویری که دارم می‌بینم. گاهی فکر می‌کردم که بعضی مواقع دیگه زیادی داری پشت سر هم نگاه می‌کنی. اصلا چیزی به خاطرت می‌مونه؟ اصلا چیزی درونت ته‌نشین می‌شه؟ اما یادم می‌رفت به فکر اشتباهی که سر کتاب خوندن با خودم کردم. فکر می‌کردم ریحانه! تو داری تند تند کتاب‌ها رو می‌خونی فقط به خاطر اینکه خونده باشیشون و بعدا بگی این کتاب‌ها رو خوندی؟ چی ازشون یاد گرفتی؟ چی ازشون به خاطر سپردی؟ ترمز بدی کشیدم که تا هنوز هم نتونستم دوباره گازش رو بگیرم. قرار گذاشته بودم کتاب‌ها رو خیلی آهسته‌تر بخونم، با فاصله‌های زمانی بیشتر که مثلا بیشتر یاد بگیرم و این شد که دور افتادم. خیلی دور و تعداد کتاب‌هایی که شروع کردم به خوندن یک‌چهارم شد شاید و چقدر محروم موندم. در حالی‌که تقریبا اکثر به یادمونده‌ها و آموخته‌های کتاب‌خونیم مال همون دوران بود. حالا که بعد از مدت‌ها گازش رو گرفتم نمی‌خوام ترمز بزنم وسطش که با کله برم تو شیشه و بعد، از ترس نتونم حتی دیگه سوار ماشین بشم! (البته تجربه ثابت کرده بعد این مدل صحبت‌ها، همون داستان اتفاق افتاده:) )

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۵
  • ۸۴ نمایش
  • ریحانه

sing for absolution

۱۲
خرداد

مدتی که می‌گذره، انقدر حرف‌های مختلفی درونت انبار می‌شن که حتی بعضی‌هاشون رو از خاطر می‌بری. اما یک شبی که بی‌خوابی به سرت زده، یک موسیقی شنیدی که تو رو برده به سال‌های تقریبا دوری که بهش گوش می‌دادی، فیلمی دیدی که درونت اعجاز کرده با قرار دادن حرف‌های توی سرت، توی دلت تو زبون نقش اول فیلم، خیلی چیزها به یادت میاد. دست‌هات بی‌قرار می‌شن دوباره و تو عاشق اون لحظه‌ی بی‌قراری هستی. که دلت می‌خواد بی‌وقفه بنویسی تا چیزی از خاطرت دوباره پاک نشه و انقدر خوب بنویسی که پشیمون نشی از نوشتنش. بعد یادت میاد که اما نمی‌تونی حرف بزنی. کسی اون بیرون نیست تا بتونی توی لحظه‌ی سرریز شدن سراغش رو بگیری. کمی حالت گرفته می‌شه. کمی از ذوق می‌افتی. کمی حسادت می‌کنی به آدم‌هایی که اون لحظه رو می‌تونن بچسبن. بعد، انفجار. هر چیزی که می‌خوای بنویسی در نظرت می‌شن یک مشت حرف‌های بیخود بی‌مزه‌ی به دردنخور  تکراری و قابل قضاوت. صفحه رو می‌بندی و تمام. انفجار همه چیز رو پودر می‌کنه و ته‌نشینی از این لحظات رو تو درونت باقی می‌ذاره. مثل هزاران بار قبل. نه. تو هنوز هم این یکی رو حل نکردی تو درون خودت. تو قصه‌ات رو نمی‌گی. تو روایت‌ات رو بی‌ترس نمی‌نویسی. تو درونت رو ثبت نمی‌کنی. احساس ضعف می‌کنی از اینکه فکر می‌کنی نیاز داری به بازگو کردن. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۴
  • ۸۶ نمایش
  • ریحانه

جزء اون دسته آدم‌هایی بودم و شاید هنوز هم هستم که یه پایان تلخ رو به تلخی بی‌پایان ترجیح می‌دادم. برعکس اطرافیانی که انگار طاقتش رو نداشتند. یک ترسی همیشه زیر پوست‌هامون بود. وقتی موضوعی در اختیار من نبود، من هم محکوم به تحمل تلخی بی‌پایان می‌شدم و کم‌کم ترس زیر پوست من هم می‌رفت. محتاط می‌شدم و دلسوز. اما امروز فکر می‌کردم به پایان‌های تلخ. دیدم پایان تلخ هم می‌تونه بعد از خودش یه تلخی بی‌پایان به بار بیاره. صرفا تموم نمی‌شه که بره. اثرات تموم شدنش شروع به کار می‌کنن و باز هم جونت رو می‌خورن. انگار نهایتش باز هم آدمی تنهاست با دردی که دارد. شاید فرقش اینه که تو این مرحله باید یاد بگیری باهاش چجوری زندگی کنی و چجوری به زندگی برگردی. چیزی رو بخوای، تلاش کنی، ذوق کنی، بدو بدو کنی و انگیزه داشته باشی براش. اما زمونه خیلی وقته که طوری شده که همینم می‌تونه به راحتی پودر کنه و ببره هوا.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۲
  • ۱۱۰ نمایش
  • ریحانه

خاموشی

۱۱
آبان

یک عادتی دارم. وقتی موضوعی ذهنم رو به خودش، از این جهت که ناراحتم کنه یا حالت غصه‌ای به سراغم بیاره، مشغول می‌کنه، می‌رم عکس‌های قدیمی‌ترم رو نگاه می‌کنم. عکس‌های 20 سالگی مثلا. و از اون به بعد. یا قبل‌تر. نمی‌دونم دنبال چی می گردم. چی می‌خوام پیدا کنم توی اون چهره‌ای که متعلق به چند سال قبله. توی اون چشم‌ها. رنگ و آب پوست و لاغری و چاقی چهره. انگار دنبال سیر خودم توی عکس‌ها می‌گردم. مثل اینکه برق نگاهی وجود داشته و حالا از بین رفته. و اون وقت به خودم نهیب بزنم که اون موقع هم خیلی چیزها سر جایش نبود ولی برقی وجود داشت. یا از طرف دیگه بالعکس، به خودم یادآوری کنم همیشه بدبختی و رنج و نرسیدن بوده. که به خودم بگم ببین چه روزهایی داشتی، بود، گذشت. با هدف نتیجه‌گیری از چیزی می‌رم سراغشون اما داستان کم‌کم محو می‌شه. کم‌کم تمرکزی روش باقی نمی‌مونه. کم‌کم اصلا فراموشم می‌شه چرا اومدم سراغ عکس‌ها. انگار می‌خواسته‌م یک سوگواری انجام بدم و اونطور که دلم خواسته بوده پیش نرفته. همونطور که خانم ب می‌گه. کاری که ذهنم وقتی با مسئله‌ی ناراحت کننده‌ای روبرو می‌شم عادت به انجامش پیدا کرده و باید سعی کنم این مدل همیشگی رو تغییر بدم. این مدل به درد نخور زیر و رو کشیدن گذشته‌ها.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۱ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۷
  • ۱۲۶ نمایش
  • ریحانه