زندگی در پیش رو

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

از خواب بیدار شدم و بعد از چند دقیقه، شانس آوردم که یادم اومد دیشب خوابت رو دیدم. اوه خدایا، خدایا، بعد از مدت‌ها. مدت‌ها خواهش و التماس که به خوابم بیای. بعد شب‌های دلتنگی زیادی که یا مربوط به تو می‌شد یا چیزهای دیگه. قبل خواب هربار اصرار می‌کردم که امشب به خوابم بیا تا فقط یه ذره آروم شم. یا دلم خوش باشه تو حواست به من هست. اما نیومده بودی و حالا ناغافل. لبخند پت و پهنی روی صورتم نشست. شب بود. توی تقریبا ارتفاعی نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم و آدم‌ها رو نگاه می‌کردیم. طولانی. و دوتایی. توی محلی که نمی‌دونم کجا بود ولی هر دومون دوستش داشتیم و تو گفتی حالا خوبه بیایم اینجا زندگی کنیم؟ توی این محلی که دوستش داریم و خونه‌ای که می‌خوایم رو بخریم؟ بابا، خوبی این خواب می‌دونی به چی بود؟ به اینکه موقع خواب نمی‌دونستم که این یه خوابه. انگاری واقعنی تو سالم بودی و با هم رفته بودیم بیرون تا به بقیه ملحق بشیم و قبلش نشستیم کلی با هم حرف زدیم. ممنونم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۲
  • ۸۶ نمایش
  • ریحانه

نداریم

۲۰
مرداد

یکی از اساتید ارشد به ما دانشجوهای ناامید و بعضا نالان تاریخ ( ناامید چندسال پیش با ناامید الان البته کلی فرق داشت.) می‌گفت نگران نباشید بچه‌ها. ایران و مردمانش در پس همه‌ی ظلم‌ها و بیچارگی‌ها و حملات و تجاوزات، از حمله‌ی عرب‌ها گرفته تا مغولان و تر‌‌ک‌ها و اشغال دوره‌ی جنگ جهانی، بالاخره دستاش رو رو زانوهاش گذاشته و بلند شده. بالاخره به زندگی برگشته. کار کرده. تلاش کرده. حتی اون عامل هجوم رو در خودش و فرهنگش حل کرده و تحت‌تاثیر خودش قرار داده. نمونه‌ی بارزش دوره‌ی مغول‌ها که از پس چه فجایعی به چه زایش‌هایی رسیدند. 

اون موقع با خودم گفتم راست می‌گه. تاریخ این رو بهمون نشون داده که ملتی نبودیم که مرده و زمین‌خورده باقی بمونیم. و تو ذهنم شروع کردم به مرور خونده‌ها و یادگرفته‌هام تا تطبیق بدم با حرف‌هایی که شنیده بودم.

یک سال بعدش، استاد دیگه‌ای می‌گفت، ما مردم مشکل‌داری هستیم. در طول تاریخ به منفعت خودمون فکر کردیم و به همین خاطر تسلیم ظلم شدیم. اگر حاکم ظالم جیب ما رو تامین می‌کرد، دیگه بقیه‌اش برای ما اهمیتی نداشت. همین بود که بیشتر از دو هزار سال، حکومت سلطنتی پادشاهی توی این کشور پابرجا موند. و بعد شروع کرد به زدن مثال‌های متعدد. از قبل از اسلام گرفته تا حمله‌ی عرب‌ها و صفویان و در آخر وعده‌های انقلاب اسلامی. 

کاری ندارم که باید اعتراف کنم من هنوز نمی‌دونم کدوم سمت نگاه باید ایستاد. شاید من به هر دو مدلش اعتقاد داشته باشم. شاید که من به درست یا غلط از علوم انسانی سعی کردم یاد بگیرم که همه‌چیزهای مرتبط با مای انسان خیلی پیچیده‌تر از اینی هستند که کسی مثل من بتونه به قضاوت و اعتقاد صددرصدی یا صفر و یکی از اعمال و رفتارها برسه. 

فقط این مدت توی ذهنم جنجالی بود و هست بر اینکه، در نهایت، ما همیشه گرفتار ظلم و دیکتاتوری بودیم. چه زمانی که بلند شدیم، چه زمانی که فکر جیب و منفعتمون بودیم. ما همیشه دچار بودیم. یکی پس از دیگری. توالی بی‌سرانجام. با وعده‌ی تموم شدن این روزها و سال‌ها. هر حرکت عاقلانه‌ای رو هم که آغاز کردیم، نتونستیم تا تهش درست بریم و کم آوردیم. اینجوریه که انگار به خوب امیدی و از بد گله‌ای نداریم.

 شاید بعد این‌همه مسیری که هزاران سال رفتیم، در آینده کسایی بیان که بر خلاف همه‌ی ما، درس بگیرن. 

یک چیز بی‌ربط هم بگم؟ من چقدر دلم برای نشستن سر کلاس و در حال و هوای تاریخ بودن تنگ شده باشه خوبه؟ 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۵
  • ۸۳ نمایش
  • ریحانه