زندگی در پیش رو

آنچه مرا نکشد، قوی‌ترم می‌سازد

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

به مامان قول داده بودم تا اون روزی صبح برویم کوه. نشسته بودیم روی تخته سنگی و به صدای بی‌نای آب گوش می‌دادیم. فکر می‌کردم حتی دیگه صدای آب هم داره ازمون گرفته می‌شه. دیگه داره هر اون ته مونده‌ای که می‌تونیم تنهایی سر به فلک کشیده‌مون رو اندکی با وجودش تسکین ببخشیم هم ازمون دریغ می‌شه. توسط خودمون از خودمون. 

مامان مثل همیشه کم حرف بود. حرفی نمی‌زد. نگاه می‌کرد تنها. پاهایش رو توی بغلش گرفته بود گمونم. من شروع کردم به حرف زدن. گفتم فرض کن موقعیتی رو. و توضیحش دادم. تهش گفتم خیلی سخته نه؟ گفت آخ آره. این آره مثل آره های هر زمان دیگه ای نبود که بیشتر از سر جواب دادن صرف و همراهی کردن الکی می‌اومد. اون آه اول و اون آره از احساسات واقعی اش می‌اومد. دلم ریخت. رو کردم و گفتم به نظرت باید چی کار کرد؟ چه کاری از دست آدم برمیاد توی این شرایط؟ هیچی نگفت. هیچی به نظرش نرسید. این سکوتش بیشتر فرو بردتم. مامان‌ها سکوت کنند؟ مامان‌ها که همیشه حرفی برای گفتن دارن. حتی اگه به نظر ما یک جایی زیادی از سر دلسوزی و خوش‌بینی باشه. حتی اگه خودشون هم بدونن این جواب، درمون درد نیست. خودشون رو که ساکت نمی‌ذارن. حتی نگفت باید صبر کرد. حتی نگفت عیبی نداره و تموم می‌شه. چندثانیه‌ای که گذشت گفتم هیچی؟ هیچی به نظرت نرسید؟ بعد خنده‌ای کردم تا بدونه از روی شوخی حرف می‌زنم و گفتم بره بمیره نه؟ بره تو افق محو بشه اصلن. که با تعجب و لبخند ابروهایش رو بالا برد و گفت نه! نه. و دیگه چیزی نگفتیم. 

بلند شدیم و جامون رو عوض کردیم. رفتیم سمتی که صدای آب شدت بیشتری داشت و تنهاتر بودیم. مامان یک لحظه برگشت و پرسید حالا برای کدوم دوستت همچین اتفاقی افتاده؟ نمی‌دونم چه خری درونم بیدار شده بود که بلافاصله لبخند زدم و گفتم خودم. و سرم رو انداختم پایین. مامان دوباره سکوت کرد و سرش رو برگردوند سمت آب. و دیگه هیچ حرفی راجبش نزد.

فردا شبش، روی تخت دراز کشیده بودم. فائزه که رفت، من و مامان تنها شدیم. صورتم سمت دیوار بود که مامان با آرامش عجیبی که یادم می‌اورد چقدر عاشق این صدام گفت دنیا رو سخت نگیر. انقدر به خودت سخت نگیر. صورتم جمع شد. کسی به من می‌گفت سخت نگیر که خودش، برای خودش چه سخت گرفته بود. ادامه داد: دنیا سریع می‌گذره. خیلی سریع و کوتاه. مثل برق. مثل آب. بعد سوالی پرسید: این 23 سال چطور برات گذشت؟ طولانی بود یا کوتاه؟ جواب من؟ بغض صدایم رو برده بود. صورتم جمع شده بود و خیس. هیچ حرفی و صدایی رو نتونسته بودم که از حنجره ام بیرون بیارم و برسونم سمتش. فقط دلم می‌خواست بگم نمی‌دونم. نمی‌دونم که طولانی گذشت یا کوتاه. فقط سخت گذشت. اما نگفتم. دلم نالیدن نمی‌خواست. از نالیدن متنفر بودم. انگار که اگر حرفی می‌زدم عهدی شکسته می‌شد. عهدی که همیشه در برابرش به خودم می‌گفتم تو که غمگنانه آزاد نیستی از آن عهدی که می‌دانی. حتی از گفتنش توی دل خودم شرم داشتم. اما چه کنم که درد، تازه بود. خیلی تر و تازه. بعدِ دقیقه ای اما، جرئت کرده بودم تا بغضم رو قورت بدم و رو کنم سمت مامان و بی لرزش صدایی، تنها بگم مامان برو بخواب. دیگه دیر شده. سوالی که کرده بود اما شده بود یکی از قشنگ‌ترین سوال هایی که می‌تونست توی زندگی‌ام، تا جایی که کنارم هست ازم پرسیده باشه. مدام به خورد جانم می‌دادم که درد همراه همیشگی آدمه. گاهی روی سطح آب میاد و گاهی هم، پایین تر از سطح آبه و مدام توی چشم نیست. اما وجود داره. تو دل آب. یا مثل نسبت طوفان و دریا. دریای طوفانی. یا که دریای آروم که مطمئنا طوفانی رو درون خودش نگه داشته. اما قشنگه. اما پرصلابته. اما بزرگه و وسیع. و تو ریحانه، باید که سرمایه ات هم همراه خودت بزرگ‌تر بشه و قد، بلندتر کنه. 

فردایش از صدای تلویزیون شنیدم که می‌گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. رو کردم به مامان و گفتم، پس من منتظر رحمت می‌مونم. و توی دل خودم گفتم، طاقت بیار و مرد باش. " و نام پروردگارت را یاد کن. و از همه ببر و به او بپیوند." 

پ.ن: همه اش جلوی چشممه. اون لحظه ای از "درایو" که فکر می‌کنی همه چیز تمام شد. چشم‌ها بسته شد و دیگه قراری بر بازکردن نیست. اما توی لحظه ای طلایی، توی تابش نور خورشید، غرق خون، چشم ها باز می شوند، کلیدی می چرخد و ماشین راه می افتد.

پ.ن2: باید هر روز تجدید ایمان کنم .نسبت به معجزه. تجدید بیعت کنم. با امید. 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۶/۲۴
  • ۳۰۸ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی