زندگی در پیش رو

ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

به رسمِ معمول روزهایی که خواهر از ساوه میاد تهران، رفته‌ام توی اتاق قبلی. کنار تخت قبلی. تختی که روزی روزگاری گفته بودم تنها جاییه که نسبت بهش احساس مالکیت دارم. توی همه احوالاتی که رخ می‌دادن برایم. حالا خلاصه‌ی این دورانی که گذشت رو حتی می‌شه توی همین رفتن از این اتاق و این تخت خلاصه کرد. رفتن به اتاقی که برای من نیست. تخت من نیست. تنها قسمتی که سهم بیشتری از من داره کتابخونه‌ایه که برداشته‌ام و برده‌ام گذاشته‌م جلوی چشمم. جایی که دوستش نداشتم. حس خوشی نداشتم. اما حالا شده مأمن شبان و روزان من. حالا همین اتفاق کوچیک بی‌اهمیت ساده‌ی معمولی، می‌تونه خلاصه‌ی خلوت و جلوت‌های این یک سال و خورده‌ایِ من رو نشون بده: کندن. بریدن تعلق خاطر. بی‌مالکیتی...

 اومدم توی وطن مسبوق خودم کنار فائزه و کف زمین دراز شده‌ام. حتی نرفته‌ام روی تخت. چراغ رو خاموش کرده‌م و تنها با نورِ زردِ چراغ خواب سر می‌کنم. مونده‌ام که چه‌کار باید بکنم از میون همه کارهایی که ریخته‌ان روی سرم. کارهایی که به طرز عجیبی مشتاقم برای به سرانجام رسوندنشون و از طرفی رو نمی‌کنم سمتشون. اما، دوست داشتم بنویسم و نهایتا، می‌رسم به پشت کیبورد و شروع می‌کنم. شاید دلم می‌خواست از همین گذر روزها بنویسم. بنویسم از اینکه یه بغضی هست، یه بغضی گاه و بی‌گاه از راه می‌رسه، نه که نگهش دارم، نه که با سختی قورت بدمش، نه که اشکی جمع بشه توی کاسه‌‌ی چشم ولی نذارم که سر بخوره و فرو بریزه، نه، هیچ کدوم. می ذارم که سر ریز بشه، می‌ذارم که بشکنه، می ذارم که صورتم رو جمع کنه درست وقتی شدتِ تابشِ نورِ خورشید از پشت پرده‌های اتاق به صورتم، چشم‌هام رو بسته، وقتی کف اتاق دراز شده‌ام و اشک‌ها از گوشه‌ی چشمم سرریز می‌شه توی گردن و گوش‌هایم. می‌ذارم که گاهی ببرتم توی خودم... دلم می‌خواست بنویسم از روزی که وقتی از مجموعه بیرون اومدم، بارون تندی روی سرم می‌ریخت و برخلاف مِیلِ دل، تند و سریع راه می‌رفتم تا برسم به ایستگاه و منتظر اتوبوس بمونم و وقتی رویم رو برگردوندم و کوله‌ام رو کنار دستم گذاشتم و نشستم، دیدم که چشم‌هام داره پر می‌شه. توی همون لحظه هم حتی نه که تا قبلش پر نشده بوده باشه، نه که تا قبلش بغضی نیومده باشه. ولی... روزهاییه که ذهنم گیر کرده توی لحظه‌هایی، روزهایی. توی شهریوری و آذر ماهی. گیر کرده و ذکر زبونش شده: من؟ یک هنوز سرِپای بغض کرده. مدام روی سرِپا تکیه می‌کنه تا نگهم داره. که متلاشی نشم. که اعتماد به نفسم رو بالا ببره. اما، با بغضی که از راه میاره چه کنم؟ با حسرتی که گاهی توی دلم آوار می‌کنه چه کنم؟ نکنه زورِ زور زدنامو کم کنه؟ دلم می‌خواست بنویسم از اینکه فهمیده‌ام هنوز مسئله‌ی دوست داشتن، هرچقدر که می‌تونه قوی‌ام کنه، می‌تونه از پا بیاندازتم... نمی‌خوام بگم حال خوبی ندارم. بگم ناخوشم. نه. داستان همون طعمیه که شده ملس....

بعد علیرضا قربانی مدام سر می‌ده و توی گوشم تکرار می‌کنه، در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم؟ گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب‌دل کنم، وای به دردی که درمان ...

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۹/۰۲
  • ۲۱۸ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۱)

  • مهدی ابوفاطمه
  • تبادل لینک می فرمایید؟
    دنبال چطور؟
    یک سری به وب من بزنید شاید خوشتان بیاید.
    تو مسابقه چهارم حتما شرکت کنید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی