زندگی در پیش رو

تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۲۰ ب.ظ

برای آدمی مثل من که نسبت به صدا حساسه، مخصوصا موقع خواب، که حتی از صدای تیک تیک ساعت خوابش نمی بره ومدت هاست که باتریش رو دراورده و نمی دونه کجا گذاشته، اومدن بولدوزر، روبروی ساختمون به وقت دوازده نیمه شب که معلوم هم نیست کارش تا چه ساعتی طول می کشه، (که البته تا اینجا مشکلی نیست مگه وقتی که خوابم بگیره و همچنان مشغول باشه!) حکم یه عذاب الهی رو می تونه داشته باشه. 

بنابراین نشسته بودم به خوندن. خوندن یک ورد قدیمی که اسمش 20 سالگی بود. نوشته ها حوالی همون سن بود. کمی قبل تر. کمی بعد تر. بعضی ها برای وبلاگ. بعضی ها در واکنش به مطالبی توی فیس بوک که هیچ وقت منتشر نشده بودند. بعضی فقط برای تمرین نوشتن تا دست هایم بیشتر یاد بگیرند و بعضی نوشته هایی که شاید آنن به ذهنم می رسیدند تا بعدها سروسامون بهتری بهشون بدم یا به همون شکل یک جایی نشون داده بشن.

حالم؟ یک حال شاید بشه گفت خنثی بود. یا که دلخوری و خوبی باهم. البته با زورِ بیشترِ دلخوری و سنگینی. و فکر کردن به طبیعی بودنِ مواجه شدنِ دوباره با یک سری رفتارهای آدم ها. احساس خوبی وجود نداشت. یک جور احساس بی فایده بودن تقلاها در برابر یکسری اتفاقات.

نوشته ها رو می خوندم و پایین می اومدم. یک جاهایی می گفتم چه خوب نوشته بودم ها. یک جاها می گفتم دقیقن معلومه 20 سالت بوده موقع نوشتنش! یک جاها همراه بود با شگفتی از مواجه شدن با خاطرات و اتفاقات و نوع نگاه من نسبت بهشون. و عجیب اینکه چقدر از شغل های مورد علاقه ام نوشته بودم.

یک جایی رسیدم به نوشته ای که ماه رمضون دوسالِ پیش نوشته بودم و هیچ وقت سراغش نرفته بودم. همیشه ازش رد می شدم و فکر می کردم حوصله ی خوندنش رو ندارم. این بار هم رد کردم. اما گفتم این یک بار بیا و بخون و ببین که چی نوشته بودی. راستش، حالم خوب شد. یک شگفتی عجیبی داشتم از اینکه بیشتر از دوسال پیش، از احساس خوبی نوشته بودم که بعد کلی زخم به وجود میاد. اون حالی که وقتی می فهمی زخمای آدم سرمایه س. و رنج و آرامش و حتی شور همزمانی رو باهم تجربه می کنی. راستش فکر نمی کردم و یادم نمی اومد که اون موقع از این چیزا هم بلد بودم. (چه بی رحمانه! من که می دونستم دربرابر چه اتفاقی،تجربه اش کرده بودم. اما، فراموشی یک واقعیته.) و البته سه نقطه های فراوون ... :)

گفته بودم : "یه حالیم این روزا .... یه حالیم .... یه حال خوب ... از اون حال خوبایی که آدم همش دلش می خواد گریه کنه ... حال خوبایی که حتی تهش کلی غم نهفته داره . حال خوبایی که آدم باید دستش رو بزاره رو قلبش ... و بعد فکر کنه به همه چیزهایی که دوتایی گذروندن ... خودش و قلبش ... از همون حال خوبایی که با خودت می گی زخمای آدم سرمایس ... آره آره فهمیدم از اون حال خوبایی که کلی کلی زخم خوردی .... کلی داغون شدی ... اصلن همین الان هم داری زخم می خوری ... اما حالت خوبه ... مثل "علی" که توی رینگ داشت هی محکم و محکم تر مشت می خورد ، اما به حریفش می گفت این بود مشتات ؟ تا حالا به این بدی ندیده بودم که مشت بزنی .... آره . از اون حال خوبایی که قلبت سنگینه اما رقیقه ... می دونی که تا به حال چه چیزهایی رو با خودش حمل کرده و می کنه ..."

بعد، مثل این چندوقته اون زمانایی که احساس می کنم دارم کم می آرم، رو کردم به خودم و گفتم: همش ادعا نباش.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۶/۲۰
  • ۲۹۵ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۲)

همون خوبه
اتفاقا یک جاهایی آدمی باید حسابی کم بیاورد، انقدر که نای بلند شدن هم نداشته باشد، انقدر که حقارت را با همه وجودش تجربه کند، ولی امان از اون روزی که همه ته مانده جانی که دارد را جمع کند و بلند شود، بلند شود، آنقدر که گره خوردگان به خاک دیگر نبینندش
پاسخ:
تا وقتی زمین خوردنی و کم اوردنی نباشه حس ناب بلند شدنی هم درکار نیست. نه البته زمین خوردن تکراری. اما بعضی وقت ها آدم جوری زمین می خوره که احساس می کنه خودش در برابر خودش هم شرمنده شده. انگار که نمی تونه تیکه هاشو جمع کنه و مشت هاشو حواله کنه. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی