زندگی در پیش رو

تو باور نکن

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۶ ق.ظ

انگیزه. چه چیزی موجب ایجاد انگیزه می‌شود؟ چه می‌شود که در دل آدم انگیزه ایجاد می‌شود؟ چه چیزی انگیزه را قوی می‌کند؟ چه چیزی انگیزه را از بین می‌برد؟ انگیزه چیست؟ هدف است؟ مسیر است؟ محرّک است؟

وقتی یک عالم انگیزه ایجاد می‌کنی و نمی‌رسی بهشان، وقتی یک عالم انگیزه ایجاد می‌کنی و می‌رسی بهشان و بعد می‌بینی خب که چه؟ چه شد؟ من هرچه می‌کنم انگیزه‌ای ایجاد نمی‌شود. برای هیچ چیزی. انگیزه‌های ایجاد شده هم زود تاریخ مصرفشان می‌گذرد و یک مهر بی‌خیالی و یک ول کن بابا می‌خورد رویشان.

وقتی حال نامعلوم آدم هی کش پیدا کند و هی تمام نشود و هی پا به پای آدم، روز و شب و در خلوت و در جلوت و پیاده و سواره و در سکون و در حرکت دنبالش بیاید، دست از سرش بر ندارد چه می‌شود؟ می‌شود بغض بی‌جا و بی‌هنگام و سرگشتگی. می‌شود سطور بالا. می‌شود اینکه یک جایی انگار می‌رسی اولِ اولش. صفر ِ صفر. اینکه می‌گی بفرما شروع کن خودت رو بشناس. تو یعنی چی؟ چی بودی؟ چی هستی؟ چی می‌خوای؟ و خب تو، گم شدی و نمی‌دونی. کلافه‌ای. بدیش به اینه که بچه نیستی تا ذهنت خالی باشه و راحت‌تر شروع کنی. قدم برداری. ذهنت و خاطرت انباشته و سنگینه ولی تو انگار نه چیزی می‌دونی و نه چیزی به خاطر میاری، فقط یک حجم سنگینی اذیتت می‌کنه. بنجامین باتن وقتی رسیده بود به دوران کودکی چی می‌گفت؟ همون.

دلم می‌خواد روبروی خودم بایستم و تو چشمام نگاه سرزنش‌باری بندازم و بگم : تو باختی. بعد بزنم زیر گریه. با صدای بلند. بپیچم توی خودم و بنشینم و هی بلندتر و بلندتر صدای عجز و لابه‌ام به آسمان برود. نگذارم کسی حتی سرانگشتش بهم بخورد. نگذارم آدمی حتی مخاطب کلمه‌ای قرارم بدهد. ته عجز؟ ته درماندگی؟ به خاک افتادن؟ دست‌بستگیِ مطلق؟ و بدترینش، ناامیدی؟ به صفرِ صفر که رسیدم، وقتی هیچ چیزی نداشتم برای از دست دادن، ببینم که بله. حالا بلند شو و خودت رو بساز. حالا دست دراز کن. حالا نباز. ولی لامصب هیچی نیست. انگار تکه سنگی که هرچه موج دریا هم سمتش برود، بادی بوزد و سوزی راه بیاندازد، اصلا خودش زور بزند که چیزی بشود، سرجایش مانده و سنگین و سنگین‌تر می‌شود. یا شیشه‌ای که ترک خورده و نمی‌شکند که نمی‌شکند. نمی‌ترسید از شیشه‌ی ترک خورده؟ نکند ببرد؟ نکند بشکند؟ نه استفاده‌اش می‌کنیم و نه دور میاندازیمش. می‌گذاریمش تا به هر حال باشد. تا ست‌مان خراب نشود حداقل از لحاظ تعدادی. ولی، صرفا فقط باشد.

فکر می‌کنم بدون شکستن درست نمی‌شوم. بدون خورد شدن. بدون بریدن. از بلاتکلیفی ترک خوردگی خسته‌ام. از اینکه نه گریه‌ام نه خنده. و نه حتی بین این دو. 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۱/۱۲
  • ۳۱۲ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۱)

اینکه انقدر راحت و روون میگی... 
اولین بار بهم گفتی و بیا و سر بزن و این تو ذهنم موند بعدش که حرف داشته باشم واس گفتن پیشت، اما بعدها و بعدها...بارها و بارها اومدم و فقط فهمیدم و یاد گرفتمو خیال جمع رفتم... 
دلم خیلی وقتا که با یه حالی اومدمو خوندمت با یه آخیش  نفس راحت رفته... 
کی انقدر بزرگ شدی؟؟ کی انقدر روون و جاری شدی تو لحظه ها؟ هان؟؟ 
من میدونم هممون اینارو داریم همیشه و همیشه و یه جایی، یه هیچ گنده پیداش میشه جلومون... ولی... 
_ریحانه ،قرآن بخون. یه جور دیگه بخونش. یه جوری که تا حالا نخوندی. بذار از لای کلمه هاش حرفی که تو لازم داری رو بشنوی... قرآن بخون. ؛)
پاسخ:
نرگس... من موندم از دیشبی که پیامت رو خوندم چی بنویسم در جواب تو. مثل یک عیدی بود برام. در مقابل عیدی گرفتن‌هامون چی جواب می‌دیم؟ چی می‌گیم؟ چشممون و حالت صورتمون چطور می‌شه مخصوصا وقتی یک عیدی با ارزش معنوی از کسی که می‌دونی خالصانه بهت هدیه‌اش کرده می‌گیریم؟ مثل همون. هرچقدر سخن، کوتاه و کلیشه‌ای باشه اصلا. نوشتنش همچین چیزی می‌شد ولی مهم همون حال دلیه که گفتم. که کاش، همونطوری باشم که تو، توی این مدت من رو دیده‌ای و خوانده‌ای و شنیده‌ای.
مرسی از راه حلت. یک راه حل عملی. و نه صرفا یک تعداد جمله‌های همیشگی که وقتی بخوای بری تو دلش واقعا نمی‌دونی خب دقیقا چجوری؟ چی کار؟ از کجا؟ چندوقته وقفه افتاده و همینه که زاره دلم. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی