زندگی در پیش رو

پوسیده گردد استخوانم

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ

فراموش می‌کنم. خیلی چیزها رو. نقطه قوتم تبدیل به نقطه ضعفم شده. حتی وقتی از دیروزم، یا از صبحی که گذشت سوال می‌پرسن خیلی باید بشینم فکر کنم تا ببینم واقعا جواب سوال چی هست. اما خب آدم‌ها همون لحظه از من جواب می‌خوان و من پشت سر هم جواب‌هایی ردیف می‌کنم که دونه دونه با هم به غلط بودنش پی می‌بریم. یاد اول دبیرستان افتادم که برای دیدن کسی کلی برنامه‌ریزی کرده بودم و هیجان داشتم و وقتی دیدمش، سوالی ازم پرسید و من با همه تمرین‌هایی که کرده بودم ذهنم خالی شده بود. سرم رو انداخته بودم پایین که به جواب سوال فکر کنم و طرف مقابل بعد از چند ثانیه سرش رو آورد پایین و گفت خیلی ممنون! و رفت! تا روزها خودم رو سرزنش می‌کردم بابتش و دلم می‌خواست حتی شده به طرز مسخره‌ای جبران کنم. مورد دیگه‌ای که به خاطرم نمیاد اینه که خاطره‌ها انگار خیلی دور شده‌ان. یادم نمیاد چه سالی اتفاق افتادن. چند روز پیش توی گروهی بچه‌ها عکس‌هایی فرستادن از کلاس‌های گردشگری و هرچی به ذهنم فشار آوردم آخر سر مطمئن نشدم که من دقیقا چه سالی این کلاس‌ها رو می‌رفتم. برام مثل خاطرات خوشی بودن که سال‌ها پیش تجربه‌شون کرده بودم. یا مثلا به راحتی یادم نمیاد که سفر شیراز چه سالی اتفاق افتاد. موضوع دیگه، اینه که همه چیز خیلی خیلی دور به نظر میان. انگار تو یک گذشته‌ای اتفاق افتادن که حالا خیلی ازش دور شدیم و انگار قرار نیست حالا حالاها به اون روزها برگردیم. عکس‌های اصفهان رو که نگاه می‌کنم فکر می‌کنم دو سه سال پیش بود که با پری و فروغ رفتیم. اما یادم میاد که همین چند ماه گذشته اتفاق افتاد. و موضوع اینه که از همه چیز این چند سال اخیر، تنها یک کلیاتی به خاطرم مونده. جزئیات یا پودر شدن و از خاطرم رفته‌ان یا گاهی از شانس، جرقه‌ای توی ذهنم می‌زنه و به یادم میاره. اینه که بعضی مواقع خوندن نوشته‌ها کمک می‌کنه جزئیات به خاطرم بیان. که البته الان تقریبا این کار رو انجام نمی‌دم. پس نوشته‌ای وجود نداره تا جزئیات رو به خاطرم بیاره. راهی که گاهی پیدا می‌کنم، یادآوری اتفاقات تلخه برای پیدا کردن زمان وقوع خاطرات. اول از همه می‌گم قبل مرگ بابا بود یا بعدش؟ قبل کرونا بود یا بعدش؟ بعد می‌گم قبل آبان 98 بود یا بعدش؟ قبل هواپیما بود یا بعدش؟ بعد حتی به راحتی یادم نمیاد که همین دوتا هم چه سالی رخ دادن.


و اما اینکه بی‌حالم و بی‌حوصله‌ام. غر نمی‌زنم. عادت کردم به وضعی که هست. صبح پا می‌شم می‌رم سر کار. عصر برمی‌گردم. خسته می‌شم. تا شب بیشتر در حالت دراز کشیده‌ام. اما دوست ندارم این حالت رو. پس می‌گم یک فیلمی نگاه کن. نگاه می‌کنم. اما فایده نداره. می‌گم موسیقی گوش کن. گوش می‌کنم اما فایده نداره. می‌گم برو با مامان چای و کیک بخور و حرف بزن. انجام می‌دم اما از پرگویی خودم حالم به هم می‌خوره. می‌گم به گل و گلدونا برس. انجام می‌دم. اما گلدونم که چند وقتیه برگاش خم و پژمرده شدن حالش خوب نمی‌شه که نمی‌شه. بعد پناه می‌برم به خیال. به رویا. اما می‌بینم که حتی توان آوردن تصویری توی ذهنم رو ندارم و نمی‌تونم تمرکزی داشته باشم. اصلا حتی نمی‌دونم چی قراره خوشحالم کنه. بله. خانم ب راست می‌گه. زندگیم از معنا افتاده. و بله. وقتی بهش فکر می‌کنم چیزی به عنوان معنای زندگی خودم به ذهنم خطور نمی‌کنه. کودک درونم رو از بین بردم. چون همه‌اش ازش ایراد گرفتم و خفه‌اش کردم و گفتم تو اشتباه می‌گی. همیشه احساس گناه کردم. همیشه احساس اینکه پر از نقصم همراهم بوده. خودم رو تنها و بی‌کس گذاشتم. الان هم همه‌ی این‌ها رو می‌خوام بندازم تقصیر کرونایی که گرفته بودم. تا مثلا بگم جزو اون درصد آماری هستم که بعد از کرونا افسردگی می‌گیرن. (البته آدم‌ها هم همین رو خیلی ترجیح می‌دن.) تا مثلا به خودم بگم اینا هم بالاخره تموم می‌شن. هرچند که به هر حال دوباره، یک چیز دیگه شروع می‌شه. و خب، اینم پذیرفتم.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۰/۰۲/۱۷
  • ۱۰۵ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی