زندگی در پیش رو

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ب.ظ

از خواب بیدار شدم و بعد از چند دقیقه، شانس آوردم که یادم اومد دیشب خوابت رو دیدم. اوه خدایا، خدایا، بعد از مدت‌ها. مدت‌ها خواهش و التماس که به خوابم بیای. بعد شب‌های دلتنگی زیادی که یا مربوط به تو می‌شد یا چیزهای دیگه. قبل خواب هربار اصرار می‌کردم که امشب به خوابم بیا تا فقط یه ذره آروم شم. یا دلم خوش باشه تو حواست به من هست. اما نیومده بودی و حالا ناغافل. لبخند پت و پهنی روی صورتم نشست. شب بود. توی تقریبا ارتفاعی نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم و آدم‌ها رو نگاه می‌کردیم. طولانی. و دوتایی. توی محلی که نمی‌دونم کجا بود ولی هر دومون دوستش داشتیم و تو گفتی حالا خوبه بیایم اینجا زندگی کنیم؟ توی این محلی که دوستش داریم و خونه‌ای که می‌خوایم رو بخریم؟ بابا، خوبی این خواب می‌دونی به چی بود؟ به اینکه موقع خواب نمی‌دونستم که این یه خوابه. انگاری واقعنی تو سالم بودی و با هم رفته بودیم بیرون تا به بقیه ملحق بشیم و قبلش نشستیم کلی با هم حرف زدیم. ممنونم.

  • ریحانه
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.