زندگی در پیش رو

چطوری می‌شه آدم از هم نپاشه؟ چقدر می‌شه زمانش رو به عقب انداخت؟ چقدر می‌شه همه‌ی تیکه‌های وجودت رو از یک جایی به بعد با زور سر جاشون نگه داری تا از هم متلاشی نشن؟
چند بار توی این یک سال و خورده‌ای باید می‌ترکیدم و فرومی‌پاشیدم و ذوب می‌شدم و نذاشتم؟ چند بار باید تا چشمم به احوال و اوضاع و اتفاقاتش می‌افتاد می‌زدم زیر گریه و نزدم؟ چند بار باید می‌شکستم و نشکستم؟ چند بار باید از ته جانم نعره می‌زدم و نزدم؟ چقدر بی‌پناهی رو تجربه کردم و آخ نگفتم؟ تا کجا می‌شه نگفت؟ تا کجا می‌شه آدم مراقب خودش باشه؟

می‌دونم. می‌دونم دارم بی‌طاقتی می‌کنم.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۲ تیر ۹۶ ، ۲۱:۲۶
  • ۲۱۸ نمایش
  • ریحانه

دور

۱۷
تیر

یاد شبی افتاده بودم که دنبال نور می‌گشتم توی خیابان‌ها. ترسیده بودم و توی غروب وصل شده به تاریکی اذان جمعه همه‌جا تاریک بود و بی هیچ رفت و آمد آدمی. شاید حتی وجود آدم‌ها بیشتر می‌ترسوندتم. دنبال نور مغازه‌ها می‌گشتم. نور خانه‌ها. تا آروم بشم. تا احساس امنیت کنم. تا به سمتش سریعتر قدم بردارم. یادم افتاده بود به جمله‌ی الله نور السموات و الارض. احساس می‌کردم حالا می‌فهمم یعنی چی. این نور یعنی چی. یاد اون شب افتاده بودم وقتی توی این گرمای کشنده‌ی هوا پناه برده بودم به دوش آب گرم. انقدر تنم احساس ناامنی و بی‌پناهی کرده بود که فقط تحمل آب گرم رو داشت. تا آرومم کند. تا احساسی از امنیت و آسوده خاطری وارد تن و جانم کند بسکه فکر می‌کردم سردم و بی امنیت. بسکه می‌دیدم گرمابخشی نیست. و بعد دوباره یاد چیزی افتادم. یاد همان بی‌آرتی زمستان 92. که کنار بخاری‌اش نشسته بودم و توی آن‌همه سکوت و سرما و تلخی یک باره به خودم آمدم و دیدم چقدر گرما از من دور بوده.  چقدر روزها گذشته و من هیچ تا عمق وجودم گرم نشده بودم. چقدر تنها شده بودم. 

از فصل تابستان بیزارم. اما اعتقاد دارم به نور. به گرما. به روشنایی.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۲
  • ۱۵۰ نمایش
  • ریحانه

دلم می‌خواد بدونم به چی فکر می‌کنی این روزها. می‌خوام بدونم آدم پدر باشه به چی فکر می‌کنه این روزها؟ وقتی زل می‌زنی و حرفی نمی‌زنی چه چیزی رو داری نگاه می‌کنی؟ تو می‌دونستی من چقدر عاشق کند و کاو حس پدری بودم همیشه و دوست داشتم ریز بشم توی احوالات پدر بودن؟ می‌دونی بااین جمله‌ی " به راستی می‌دانی چرا نام تو را مهدی گذاشته‌ام؟" گریه کرده‌ام؟ و حتی به فکر خودم دریچه‌هایی به روم باز شد که الان می‌فهمم چه ناچیز و اندک بودند.

با کیفیت‌ترین کلمه‌ها انقدر دم دستی شدن که چیزی نمی‌تونم بگم. آدما با لغلغه کردن کلمات، از اعتبار می‌اندازنشون...

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۷
  • ۲۱۸ نمایش
  • ریحانه

اگه می‌دونستی دارم چی می‌کشم یه لحظه‌ام تو این حال نمی‌موندی. تو که حتی تحمل گریه‌ی منو نداشتی. یادته بهم یک بار گفتی اگه تو گریه کنی منم گریه‌م می‌گیره‌؟ من می‌دونستم هیچ کس گریه‌ی من براش مهم نباشه یا حتی خسته شده باشه ازش برای تو مهمه. دستات روی سرم بود و من همیشه سکوت می‌کردم و تو آرومم می‌کردی. بزرگتر شدم و دیگه نخواستم جلوی تو گریه کنم. آخرین باری که جلوت گریه کردم همین دو سه ماه پیش بود. شرمنده بودم و تو انگار نه انگار که من عصبانی شده بودم غصه‌ی منو می‌خوردی. یادته چه سفت بغلت کردم؟ یادته دستاتو بوسیدم؟ یادته بهم چیا گفتی؟ بهت گفتم حاضر بودم تمام درد و رنج تو رو می‌کشیدم اما تو یه لحظه مریض نبودی. یادته بهم گفتی دنیام تیره و تار می‌شه اگه یه مو از سرشما کم بشه؟ حالا این درسته که من رنج تو رو ببینم و هیچیم نشه؟ حالا هر روز دستای من روی سرته. روی دستاته. خنکشون می‌کنم تا با صدای گرفته‌ت بگی آخیش.. آخیش... تو می‌دونی عشق چیه. می‌دونی عشق من به تو چیه که همش از خدا می‌خوام ازت راضی بشه و ببرتت پیش خودش و همزمان به خودم بپیچم از فکر نبودنت. کاش بچه‌ی خوبی بودم. کاش حرف گوش کن تر بودم. یادته حتی مریض بودی و باز هم نصیحتم کردی؟ خواستی نشون بدی هنوز پشتمونی. هنوز کنارمونی. هنوز سعی می‌کنی راه درست و نشونمون بدی. من با این همه ادعا نمی‌تونم درک کنم که تو چی داری می‌کشی. تو می‌دونی؟ یه بار که نمی‌ذاشتی کاری برات کنیم بهت گفتم تو هیچ وقت پدرت مریض نشد و جلوی چشمت درد و رنج نکشید تا بفهمی من الان دارم چی می‌کشم. ما چی می‌کشیم که عزیزمون رو اینطوری داریم می‌بینیم و تو نمی‌ذاری کاری برات کنیم. 

صدای الله اکبر گفتن‌های نمازت دیگه نمیاد. صدای صندلی‌ای که روش نماز می‌خوندی. چه کنم که در برابر همه ایستادگی خودت و ما، همه توکل خودت و ما، همه امید خودت و ما، سرطان حقیره و باید کار خودش رو انجام بده. متنفرم از اینکه روزی باید دلم برای همین حال مریض و همین روی تخت افتادنت تنگ بشه. همین دست‌های نحیف و پاهای نحیف. همین صدای بیرون نیامده‌ت. همین غرها و ناله‌ها و حتی همین سکسکه‌های هر روزه‌ت. ولی دلم نمی‌خواد تنها زنده باشی و هیچ زندگی نکنی. 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • ۲۰۲ نمایش
  • ریحانه

بالاخره یه روزی تموم می‌شه. یه روزی تموم می‌شه. یه روزی می‌رسه که تموم شده. ذکر روز و شب من. اینکه چطوری تموم می‌شه نمی‌دونم. نمی‌خوامم بدونم. فقط با همین جمله می‌گذرونم روز و شب رو. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۱
  • ۲۰۱ نمایش
  • ریحانه

نامهربانی

۲۶
ارديبهشت

اما این بهار قشنگ و سبز و دلربا که هر روز هر روز هزارها عکس ازش به اشتراک گذاشته می‌شه رنگی برای ما نداشت. برای بابای من نداشت. رنگی برای رویای من نداشت که قرار گذاشته بودم توی بهار دستش رو بگیرم و راضی اش کنم برای رفتن میون این همه سبزی. سهمش شد هر روز هر روز درد و دکتر و بیمارستان و اورژانس و رادیوتراپی. هر روز هر روز از دست دادن روحیه و سرگیجه و ضعف و بی طاقتی و ناتوانی. هر روز هر روز خوردن بغض  و ادامه دادن.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۴
  • ۱۷۴ نمایش
  • ریحانه

یه کاری کن

۲۳
ارديبهشت

نمی‌دونم چجوری با طاقتی کاملا طاق شده دارم می‌گذرونم. دارم می‌رم جلو. دارم صبح رو شب می‌کنم و شب رو صبح. دارم توی سکوت می‌گذرونم چون اولین کلمه‌ای که گفته بشه بغض خفته رو به رخم می‌کشه. نمی‌دونم. 

حتمن یادت هست که یک بازی راه انداخته بودم زمانی، که وقتی صبرم تموم می‌شد ازت شکایت می‌کردم و نشدن‌ها رو به رخت می‌کشیدم و منتظر بودم تا تو با اتفاقی غیرمنتظره حالم رو بگیری. که بگی ببین چه زود صبرت تموم شد؟ چه کم تحمل و کم طاقت بودی؟ که اشتباه فکر می‌کردی و اشتباه قضاوت کردی؟ آخرین باری که این بازی رو کردم بیشتر از سه سال پیش بود. اما، بعد اون اتفاق غیرمنتظره‌ی خوشحال کننده، که خوبی‌ات رو به رخم کشیدی، جوری داستان پیش رفت که دیگه هیچ دلم نخواست این بازی رو تکرار کنم. یا دلم نخواست یا شاید هم بزرگتر شده بودم و طاقتم بیشتر و نگاهم عمیق‌تر به تو. اما این روزها یاد اون بازی افتادم ... اینکه می‌خوام بهت بگم من نمی‌دونم اگه این طاقت طاق شده ادامه پیدا کنه چی می‌شه. خودت یه کاری کن. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۶
  • ۱۷۵ نمایش
  • ریحانه

راحت

۱۷
ارديبهشت

شبی که با بابا احمقانه و از روی ناشی بودنم بحثم شد، که طاقتم از اون همه غم لبریز شده بود و سکوتم جلویش شکست، فهمیدم نباید انقدر درون خودم بریزم که جایی نادرست که نتیجه‌اش تنها پشیمونیه بروز بدم. تصمیم گرفتم جایی و به نحوی بتونم خودم رو آروم کنم به وقت بی‌قراری و ناراحتی و لبریزی. دیدم مدت‌هاست که دیگه با صحبت‌کردن هم خالی نمی‌شوم و آرامشی در کار نیست و اتفاقا دوست دارم پیامی نگیرم و با این پرسش حرص درآر خوبی؟ چطوری؟ مواجه نشم. امکان خیلی کارهای دیگه من‌جمله سفر ندارم و حوصله‌ی بیرون رفتن هم. دیدم تنها همین محیط وبلاگ عزیزم! برام وجود داره و نوشتن. عادت نوشتن تو جاهای دیگه رو هم فعلا از دست دادم. پس ناچارم غرها و ناله‌هام رو اینجا خالی کنم! که البته قبلا هم انجام دادم ! ولی از این به بعد انگار با خیالی راحت‌تر! پست قبل رو پاک کردم . پس دوباره معذرت می‌خوام اگه اینجا تبدیل می‌شه یا تبدیل شده به محل ناله های من :)

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۶
  • ۱۶۸ نمایش
  • ریحانه

دل یک دله کن

۰۵
ارديبهشت

این که هنوز می‌تونه رنجم بده، هنوز می‌تونه بغض بیاره به گلوم، هنوز می‌تونه چشمامو ببنده از ترس مواجه شدن با هولناکی‌اش، یعنی هنوز گذشته نمرده است و نگذشته است. هنوز معلوم نیست زباله دانی ذهن من کجاست. هنوز من طرفِ ضعیف‌ترِ این ماجرام. از بهار و تابستان دل‌چرکینم که سخت‌ترین‌های زندگی‌ام رو جلوی چشمم آوردند و به خورد جانم دادند و هربار و هر سال هیچ نگاه نکردند که من چقدر تلاش کردم برای سرپا ماندن و زانو نزدن. 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۲
  • ۱۹۳ نمایش
  • ریحانه

خدا نکند که آدم توی امتحان رفاقتش رد بشود... زیاد نیستند چیزهایی که برای من به حد تنفر رسیده باشند. شاید بارزترینش تنفر از خودخواهی بوده که از بچگی همراهم بوده. اما حالا هم، نه که تنفر از شخصی باشد، بلکه تنفر از چیزی به نام دوست نمایی است. تنفر از رفاقت‌های سطحی و غیرحقیقی که با شدت و حدت، عمیق و خالصانه و وفادارانه نشانش می‌دهیم. دست بردارید از این اخلاقِ اظهار دوستی کردن‌های دروغین و کاهنده‌ی جان برای کسی که نیازتان داشت و باورتان داشت و شما هیچ‌گاه نه قبل و نه بعد و نه سر بزنگاه نبودید.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۷
  • ۲۰۳ نمایش
  • ریحانه