زندگی در پیش رو

به مامان قول داده بودم تا اون روزی صبح برویم کوه. نشسته بودیم روی تخته سنگی و به صدای بی‌نای آب گوش می‌دادیم. فکر می‌کردم حتی دیگه صدای آب هم داره ازمون گرفته می‌شه. دیگه داره هر اون ته مونده‌ای که می‌تونیم تنهایی سر به فلک کشیده‌مون رو اندکی با وجودش تسکین ببخشیم هم ازمون دریغ می‌شه. توسط خودمون از خودمون. 

مامان مثل همیشه کم حرف بود. حرفی نمی‌زد. نگاه می‌کرد تنها. پاهایش رو توی بغلش گرفته بود گمونم. من شروع کردم به حرف زدن. گفتم فرض کن موقعیتی رو. و توضیحش دادم. تهش گفتم خیلی سخته نه؟ گفت آخ آره. این آره مثل آره های هر زمان دیگه ای نبود که بیشتر از سر جواب دادن صرف و همراهی کردن الکی می‌اومد. اون آه اول و اون آره از احساسات واقعی اش می‌اومد. دلم ریخت. رو کردم و گفتم به نظرت باید چی کار کرد؟ چه کاری از دست آدم برمیاد توی این شرایط؟ هیچی نگفت. هیچی به نظرش نرسید. این سکوتش بیشتر فرو بردتم. مامان‌ها سکوت کنند؟ مامان‌ها که همیشه حرفی برای گفتن دارن. حتی اگه به نظر ما یک جایی زیادی از سر دلسوزی و خوش‌بینی باشه. حتی اگه خودشون هم بدونن این جواب، درمون درد نیست. خودشون رو که ساکت نمی‌ذارن. حتی نگفت باید صبر کرد. حتی نگفت عیبی نداره و تموم می‌شه. چندثانیه‌ای که گذشت گفتم هیچی؟ هیچی به نظرت نرسید؟ بعد خنده‌ای کردم تا بدونه از روی شوخی حرف می‌زنم و گفتم بره بمیره نه؟ بره تو افق محو بشه اصلن. که با تعجب و لبخند ابروهایش رو بالا برد و گفت نه! نه. و دیگه چیزی نگفتیم. 

بلند شدیم و جامون رو عوض کردیم. رفتیم سمتی که صدای آب شدت بیشتری داشت و تنهاتر بودیم. مامان یک لحظه برگشت و پرسید حالا برای کدوم دوستت همچین اتفاقی افتاده؟ نمی‌دونم چه خری درونم بیدار شده بود که بلافاصله لبخند زدم و گفتم خودم. و سرم رو انداختم پایین. مامان دوباره سکوت کرد و سرش رو برگردوند سمت آب. و دیگه هیچ حرفی راجبش نزد.

فردا شبش، روی تخت دراز کشیده بودم. فائزه که رفت، من و مامان تنها شدیم. صورتم سمت دیوار بود که مامان با آرامش عجیبی که یادم می‌اورد چقدر عاشق این صدام گفت دنیا رو سخت نگیر. انقدر به خودت سخت نگیر. صورتم جمع شد. کسی به من می‌گفت سخت نگیر که خودش، برای خودش چه سخت گرفته بود. ادامه داد: دنیا سریع می‌گذره. خیلی سریع و کوتاه. مثل برق. مثل آب. بعد سوالی پرسید: این 23 سال چطور برات گذشت؟ طولانی بود یا کوتاه؟ جواب من؟ بغض صدایم رو برده بود. صورتم جمع شده بود و خیس. هیچ حرفی و صدایی رو نتونسته بودم که از حنجره ام بیرون بیارم و برسونم سمتش. فقط دلم می‌خواست بگم نمی‌دونم. نمی‌دونم که طولانی گذشت یا کوتاه. فقط سخت گذشت. اما نگفتم. دلم نالیدن نمی‌خواست. از نالیدن متنفر بودم. انگار که اگر حرفی می‌زدم عهدی شکسته می‌شد. عهدی که همیشه در برابرش به خودم می‌گفتم تو که غمگنانه آزاد نیستی از آن عهدی که می‌دانی. حتی از گفتنش توی دل خودم شرم داشتم. اما چه کنم که درد، تازه بود. خیلی تر و تازه. بعدِ دقیقه ای اما، جرئت کرده بودم تا بغضم رو قورت بدم و رو کنم سمت مامان و بی لرزش صدایی، تنها بگم مامان برو بخواب. دیگه دیر شده. سوالی که کرده بود اما شده بود یکی از قشنگ‌ترین سوال هایی که می‌تونست توی زندگی‌ام، تا جایی که کنارم هست ازم پرسیده باشه. مدام به خورد جانم می‌دادم که درد همراه همیشگی آدمه. گاهی روی سطح آب میاد و گاهی هم، پایین تر از سطح آبه و مدام توی چشم نیست. اما وجود داره. تو دل آب. یا مثل نسبت طوفان و دریا. دریای طوفانی. یا که دریای آروم که مطمئنا طوفانی رو درون خودش نگه داشته. اما قشنگه. اما پرصلابته. اما بزرگه و وسیع. و تو ریحانه، باید که سرمایه ات هم همراه خودت بزرگ‌تر بشه و قد، بلندتر کنه. 

فردایش از صدای تلویزیون شنیدم که می‌گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. رو کردم به مامان و گفتم، پس من منتظر رحمت می‌مونم. و توی دل خودم گفتم، طاقت بیار و مرد باش. " و نام پروردگارت را یاد کن. و از همه ببر و به او بپیوند." 

پ.ن: همه اش جلوی چشممه. اون لحظه ای از "درایو" که فکر می‌کنی همه چیز تمام شد. چشم‌ها بسته شد و دیگه قراری بر بازکردن نیست. اما توی لحظه ای طلایی، توی تابش نور خورشید، غرق خون، چشم ها باز می شوند، کلیدی می چرخد و ماشین راه می افتد.

پ.ن2: باید هر روز تجدید ایمان کنم .نسبت به معجزه. تجدید بیعت کنم. با امید. 

  • ریحانه

یک صبح شهریوری، چشم هایم رو باز کردم، خیلی زودتر از موعد همیشگی، و فهمیدم هنوز می شه زنده بود. هنوز می شه نور طلوع خورشید رو دید. هنوز می شه اصابت درد رو دید و چگونگی خراش برداشتن و فرو رفتن و داخل مغز استخوان شدنش رو دید و زنده موند و چشم باز کرد و جان سالم به در برد.

یادم رفته بود به چند روزِ قبلش، وقتی تنها پناه نوشتنی که پیدا کرده بودم نت موبایل بود و ثبت کرده بودم "یک روزی هم یاد می گیریم که عاشق هر اون اتفاق و تجربه ای باشیم که با درد، درد حاصل از تراشیدن ها و اصطکاک های مدام، درنهایت، صیقل یافته مان می کنند و زیبا. و نه خراشیده و زشت." و حالا می دیدم که چه عشق مردافکنی. هفت خان رستم رو باید گذرونده باشی تا قدم در راه این عاشقی بگذاری. 

شب قبلش، شب قبل از چشم باز کردن به هنگام طلوع و آنی که فهمیده بودم هنوز نفسی می آید، شده بودم بچه ای که بزرگتری به صلاحش کاری کرده و حالا، زار بچه درآمده. با بندبند وجودم می فهمیدم که اون بزرگتر راه بلد، مطمئنا به خاطر خودم این کار رو با من کرده و اتفاقا حالا، خودش هم کنارم نشسته و گریه می کند همراه من. با گریه می گوید همه اش به خاطر خودت بود، اما تو گریه کن. تو از لحظه ی اصابت اندوه گریه کن. خودم بغلت می کنم. دستم روی شونه هاته. خودم تنهایت نمی ذارم. اما ریحانه، باید این کار رو می کردم. تو رو اونقدری قوی دیده بودم که اینطور ببرمت جلو.که بدون اینکه حواست باشه، جلویت رو گرفته باشم و حالا، لحظه ی روبرو شدن و به خوردِ جان رفتن درد کارِ من، فرا رسیده باشه. جوابم این بود که، می دونم...باید که بدونم... فقط هنوز شک دارم. هنوز شک دارم که رسیده بودم به این مرحله؟ رسیده بودم تا خورد و خمیر نشوم؟ تا توانم باقی بمونه روزی همه ی تیکه هایم رو جمع کنم و بلند بشم؟ دستت رو روی شونه هام نگه دار. شونه هایت رو بهم قرض بده، تا یک دل سیر سرم رو بگذارم و گریه کنم. تا که یک دل سیر، مرغ سحر بخوانم و  از این تنگ و تاری بیرون بیایم. بعد از تمام بغض های پشت سکوتم، بی هیچ کینه ای. بی هیچ نفرتی. با بندبند وجود پرنیاز و بی چیزم به سمت تو. تنها مأمن من. تنها پناه من. 

بعدِ باز کردن چشم ها، یادم آمده بود تا دوباره با خودم تکرار کنم: صبور و سخت و سربه زیر و سربلند باش. یک بار ، دوبار ، سه بار، بارها و بارها... تا نوری بر خودت بتابانی. تا نوری بر تو بتابد.

  • ریحانه

برای آدمی مثل من که نسبت به صدا حساسه، مخصوصا موقع خواب، که حتی از صدای تیک تیک ساعت خوابش نمی بره ومدت هاست که باتریش رو دراورده و نمی دونه کجا گذاشته، اومدن بولدوزر، روبروی ساختمون به وقت دوازده نیمه شب که معلوم هم نیست کارش تا چه ساعتی طول می کشه، (که البته تا اینجا مشکلی نیست مگه وقتی که خوابم بگیره و همچنان مشغول باشه!) حکم یه عذاب الهی رو می تونه داشته باشه. 

بنابراین نشسته بودم به خوندن. خوندن یک ورد قدیمی که اسمش 20 سالگی بود. نوشته ها حوالی همون سن بود. کمی قبل تر. کمی بعد تر. بعضی ها برای وبلاگ. بعضی ها در واکنش به مطالبی توی فیس بوک که هیچ وقت منتشر نشده بودند. بعضی فقط برای تمرین نوشتن تا دست هایم بیشتر یاد بگیرند و بعضی نوشته هایی که شاید آنن به ذهنم می رسیدند تا بعدها سروسامون بهتری بهشون بدم یا به همون شکل یک جایی نشون داده بشن.

حالم؟ یک حال شاید بشه گفت خنثی بود. یا که دلخوری و خوبی باهم. البته با زورِ بیشترِ دلخوری و سنگینی. و فکر کردن به طبیعی بودنِ مواجه شدنِ دوباره با یک سری رفتارهای آدم ها. احساس خوبی وجود نداشت. یک جور احساس بی فایده بودن تقلاها در برابر یکسری اتفاقات.

نوشته ها رو می خوندم و پایین می اومدم. یک جاهایی می گفتم چه خوب نوشته بودم ها. یک جاها می گفتم دقیقن معلومه 20 سالت بوده موقع نوشتنش! یک جاها همراه بود با شگفتی از مواجه شدن با خاطرات و اتفاقات و نوع نگاه من نسبت بهشون. و عجیب اینکه چقدر از شغل های مورد علاقه ام نوشته بودم.

یک جایی رسیدم به نوشته ای که ماه رمضون دوسالِ پیش نوشته بودم و هیچ وقت سراغش نرفته بودم. همیشه ازش رد می شدم و فکر می کردم حوصله ی خوندنش رو ندارم. این بار هم رد کردم. اما گفتم این یک بار بیا و بخون و ببین که چی نوشته بودی. راستش، حالم خوب شد. یک شگفتی عجیبی داشتم از اینکه بیشتر از دوسال پیش، از احساس خوبی نوشته بودم که بعد کلی زخم به وجود میاد. اون حالی که وقتی می فهمی زخمای آدم سرمایه س. و رنج و آرامش و حتی شور همزمانی رو باهم تجربه می کنی. راستش فکر نمی کردم و یادم نمی اومد که اون موقع از این چیزا هم بلد بودم. (چه بی رحمانه! من که می دونستم دربرابر چه اتفاقی،تجربه اش کرده بودم. اما، فراموشی یک واقعیته.) و البته سه نقطه های فراوون ... :)

گفته بودم : "یه حالیم این روزا .... یه حالیم .... یه حال خوب ... از اون حال خوبایی که آدم همش دلش می خواد گریه کنه ... حال خوبایی که حتی تهش کلی غم نهفته داره . حال خوبایی که آدم باید دستش رو بزاره رو قلبش ... و بعد فکر کنه به همه چیزهایی که دوتایی گذروندن ... خودش و قلبش ... از همون حال خوبایی که با خودت می گی زخمای آدم سرمایس ... آره آره فهمیدم از اون حال خوبایی که کلی کلی زخم خوردی .... کلی داغون شدی ... اصلن همین الان هم داری زخم می خوری ... اما حالت خوبه ... مثل "علی" که توی رینگ داشت هی محکم و محکم تر مشت می خورد ، اما به حریفش می گفت این بود مشتات ؟ تا حالا به این بدی ندیده بودم که مشت بزنی .... آره . از اون حال خوبایی که قلبت سنگینه اما رقیقه ... می دونی که تا به حال چه چیزهایی رو با خودش حمل کرده و می کنه ..."

بعد، مثل این چندوقته اون زمانایی که احساس می کنم دارم کم می آرم، رو کردم به خودم و گفتم: همش ادعا نباش.

  • ریحانه

گیجم. گیج. در برابر همه راه هایی که این روزها جلو روی خودم گذاشته ام تا ادامه بدم. تا چطور ادامه بدم. توی همین سر و صداها و شلوغی ها و متمرکز نبودن ها باید تصمیم بگیرم. بین همین موجای دریا که هی می برنم پایین و بالا این روزا.

به یه راه بلد نیاز دارم که دستمو بگیره و بگه بیرون بیا از این گنگی و این، راه تو. برو خدا پشت و پناهت. خودشم پشت خط وایسه و نگام کنه. حواسش بهم باشه و گاهی با یه اشاره، حواسِ پرتم رو بیاره سر جاش. اما، کو بزرگتر راه بلد؟ عالمم که تمام کر. 

  • ریحانه

یک پناهجو، یک آواره ی جنگ... که همه پناه و مأمن و امن و امان هایش رو از دست داده و هنوز دنبالشان هست. هنوز می خواهدشان و می جویَدشان و حتی برای این دوباره خواستن و مبارزه کردن، این امید ته دل، این دنیا رحم ندارد. 

نفرین به جنگ.

نفرین به وحشیگری وقتی "هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا، آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند..."

نفرین به جنگ. به جنگی که هیچ وقت یادمان نداد بس است. 

همه ی آه این مردمان، آه مردمان خاورمیانه و هرکجای دنیا که مظلومی هست، از کجای تاریخ جمع شده تا روزی سر بربیارند و  همه مان رو ببلعند و ببرند؟ تا بلکه آروم بگیرند؟ تا بلکه این تاریخ نفس راحت بکشد؟ 

گاهی فکر می کنم، خوندن تاریخ جرئت می خواهد. جرئت مواجهه می خواهد. جسارت فهمیدن می خواهد. یک مسئولیت دوجانبه می گذارد روی شونه هایت. خودت دربرابر تاریخ، و خودت، در برابر دیگران. 

پ.ن: تصویر آیلان، برای ابد توی ذهنم حک می‌شه، کنار تصویر دخترکی فلسطینی که یک روز صبح زود، خیلی زود، چشم هایم خیره اش شد و ...نرفت. تا همچنان یاد بگیرم، قلبم باید برای چیزهایی غیر از خودم و دردهایم، تیر بکشد. 

.

* حضرت علی(ع): فرزندم! من هر چند عمر پیشینیان را یک جا نداشته‏ ام، ولى در اعمال آنها نظر افکندم، در اخبارشان اندیشه نمودم، و در آثارشان به سیر و سیاحت پرداختم، آن چنان که گویى همچون یکى از آنها شدم، بلکه گویى من به خاطر آنچه از تجربیات تاریخ آنان دریافته ‏ام با اولین و آخرین آنها عمر کرده ‏ام. (اما، واقعیت ما اینه: تنها عبرتی که از تاریخ می شه گرفت، اینه که هیچ کس از تاریخ عبرتی نمی گیره.)

  • ریحانه

 اولین واکنشم در برابرش، یک پیاده روی طولانی بود. خیلی طولانی. از تمام کوچه ها و خیابان های خلوت. خیابان هایی که امن و امان بودند و سوت و کور از حضور آدم ها. نه مثل آدم های سرگشته آروم راه می رفتم و نه بغض و اشکی بود. اتفاقا انگار که دنبالم کرده باشند، سریع راه می رفتم. اونقدر سریع که شاید فاصله ای تا دویدن نبود. هندزفری توی گوش هایم بود و هرازگاهی آهنگ ها رو عوض می کردم. با خودم تکرار می کردم من پای قرارم هستم. تسلیمم. نه گله ای دارم و نه شکایتی. یک لحظه شک ندارم نسبت به اینکه بهترینی بوده که باید برایم اتفاق می افتاده. حتی حوصله یاد اوردن یکسری اتفاقات رو هم ندارم. حوصله ی نشدن هایی که قبل ها اتفاق افتاده و اذیتم کرده بودند. رو کردم بهشان و گفتم به چه دردم می خورید؟ جز بی رحمی چی دارید؟ جز اذیت و آزار چی دارید؟ تجربه؟ ولم کنید با این اسمی که روی خودتون گذاشتین و به خودتون اجازه می دین با این بهانه وارد ذهنم بشین و تصویرهایم رو خراب کنید. دیگه حوصله ی شما رو هم ندارم تا دورم کنید از خیلی چیزها و بعد، بغض های الکی و مسخره ی هزاربار تکرار شده ام در برابرتون دوباره روی صحنه بیان. من از این بازی و تکرار خسته شدم که به وقت نشدن ها، سوء استفاده می کنید تا بچپید توی مغزم. خداحافظ. تمام شدید و همه درسی که باید ازتون می گرفتم، گرفتم و کاری باهاتون ندارم.

فعلا حضورم خیلی مهم تره تا نبودنم. اوکی. گرفتم خدا. هستم و ادامه می دم تا اونجا که بتونم. 

  • ریحانه

پاییز که شده بود، پارسال رو می گم، پاییز که شده بود، دیالوگ روزهای من از این قرار بود: "جوانا این کارو با من نکن. منو دو دفعه بدبخت نکن." ایهام داشت. جوانا خودم بودم یا او؟ هردومون. پاییز شده بود و پاهای منم لیز شده بود. هی نزدیک بود سر بخورم. هرچی مواظب بودم، هرچی دست می گرفتم به دیوار، به میله ها، هرچی فرار می کردم از لیزی و دست می ذاشتم تو دست آدما، نشد. سر خوردم. و درست به وقت سر خوردن، برای دومین بار بدبخت شدم. انصاف بود؟ می دونستم که نتیجه ی لیز خوردن، رخ دادن بدبختیه. ولی تصور نمی‌کردم که انقدر زود و بی درنگ؟ بزرگ تر از چیزی که تصورش می کردم؟ با دردِ جفتش، رسیده بودم خونه و بعدِ مدت ها، اشک های سیل آسا فرمان فروریختنِ رگباری شان رو داده بودند.

از اولی که شروع شده بود، پاییز رو می گم، از اولی که شروع شده بود، منتظر بودم برای "اتفاق مخصوص پاییزی". مگه قرار من و پاییز این نبود؟ قرار چندین سالمون؟ مگه نگفته بودم هر پاییز که می رسه فصل بزرگ شدن من هم از راه می رسه؟ اتفاقی باید می افتاد که جاودانش کنه. هیچ تصوری نسبتِ بهش نداشتم. مگه می شد بعد از پاییز قبلش، بعد از پاییز 92، تصور کرد چیزی رو؟ اتفاق، افتاد. جوانا و لیزی و بدبختی. اما خب، موعد ساکت شدنِ درد، یا که آروم گرفتن و ته نشین شدنش، بالاخره یه روزی از راه می رسه. و این بار، زود رسید. شاید تا اون روزِ زخمی زیلی رسیده خونه، با اون عمق از نیاز و تنهایی که بندبند دلت می خواست از هم پاره بشه قرآن دست نگرفته بودم و وسط سیل اشک بازش نکرده بودم. خدا.. درد تویی و درمان نیز هم. چه مشتاقانه قدم بر می داری سمت کسی که نه قدم، که تنها اندکی سرش رو سمت تو بر می گردونه. صبر یعقوب رو ازم خواستی و وصال یوسف رو وعده ام کردی. و اینطور یادم دادی که چطور، خداحافظی کنم. و چه بی اراده وار، اشک هایم رو گرفتی.

بوی پاییز میاد. توی این هوایی که گاهی از سر لطف، بادی همراه خودش میاره، بوی پاییز میاد. با دیدن برگای زردِ ریخته کف خیابون. توی جوب. توی پیاده رو. کی می شه این فصل تابستون از زندگی ما حذف بشه و بره پی کارش. بلکه راحتمون بذاره با پاییزمون. با زمستونمون. با اسفند ماهمون.

اتفاق امسال؟ کی می دونه چیه و کِیه؟ این جمله برای همیشه ته ذهن من نقش بسته: هیچ وقت نمی دونی چی در انتظارته.

  • ریحانه

سکوت خوشایند. شاید اسمش رو بشه گذاشت سکوت خوشایند. هر آدمی توی زندگیش روزهایی رو از سر می گذرونه که دچار سکوت می شه. سکوت براومده از روزهای سخت. سکوت حاصل از آرامش، وقتی به تطمئن القلوب دلت نزدیکی. اما گاهی هم براومده از هردوئه. بر اومده از آمیختگی توأمان رنج و آرامش. وقتی که خوبی، ولی خوب نیستی. نه که خوب نبودن آزارت نده. اما، آزارت نمی ده. به خاطر طمأنینه ی همراه بی قراری. فرض بگیرم این آیه رو. "همراه" هر سختی آسانیست. 

سکوت می تونه ناخوشایند باشه. می تونه آزاردهنده باشه. می تونه اجباری باشه. که پشتش هر لحظه دلت بخواهد که فریاد بزنی. همراه باشه با کینه و نفرت. همراه باشه با حسرت. انگار که تحمیل شده باشه. هرچند که خودت انتخابش کرده باشی. هرچند که لحظه ای دلت نخواد برای آدم های زندگی ات زبون باز کنی. اما نمی شه اعماق قلبت رو نادیده بگیری از اینکه چقدر تشنه بودی برای اینکه کسی باشه تا با اطمینان بشکنی اش. لذتی توی این سکوت نیست. انگار یک جور دندون روی جگر گذاشتنه.

اما، یک جایی توی قدم برداشتن هایت در زندگی می رسی به سکوت خوشایند. دیر و زود داره. حتی سوخت و سوز هم داره. اتفاقا فکر می کنم باید اون سوخت و سوزها رو از سر گذرونده باشی تا قدردان این سکوت باشی. تا همه ی دعا و نیاز و تلاشت بشود برای از دست ندادنش. تا مدام دور و نزدیک نشی نسبتِ بهش. حالا این بار بهش ایمان پیدا کرده ای. اذیتت نمی کنه. حسرتی نداره. تحمیل شده نیست. فهمیده ای که آدم ها چقدر نیاز دارن تا به دست بیاورندش توی عمر کوتاهه ی این دنیا. تا برسند بهش. از کجا میاد؟ گمون من اینه. خدا با وجود همه ی کله شق بازی ها و بچگی ها و روبرگردوندن ها، با وجود همه ی به در و دیوار قفس کوبیدن ها، حواسش روی آدم باقی می مونه. دستش رو شونه های آدم باقی می مونه. ما، یا دیر می فهمیم یا زود. یا ناقص می فهمیم یا کامل. یا یک باره می فهمیم یا پله پله. و در نهایت همراهش می شیم. قدم بر می داریم و حواسمون به تقلب هایی که بهمون می رسونه هست. حواسمون به اتفاقات زندگی هست که نمی تونن بی حکمت باشن. و دوباره از نو پیدایش می کنیم. خودش رو، و سکوت هدیه کرده اش رو. اینجاس که اگه دردی اصابت کرد، اگه باری روی دوشت افتاد، قرار نیست جار بزنی. قرار نیست همه بفهمندت. قرار نیست روبرگردون بشی از آدم ها برای اینکه نیستن و نمی شنوندت. اون سکوت و طمأنینه، از عوض شدن تکیه گاهت میاد. از درک اینکه همه اش لازمه برایت. چه نتیجه ی اشتباهات خودت باشن، چه به عنوان امتحان های زندگی که واردش شده باشی.اگر شکستنی هم در کار باشه،جا و مکانش فرق کرده دیگه. هرکسی، جای خودش رو پیدا می کنه. یکی سر نمازش. یکی سر قبر پسرشهیدش. یکی دم طلوع صبحِ ایستاده کنار راینش... این سکوت و تو دار بودن خوشاینده. همراه با یک صبر امیدوارانه که مدام می گه لاتقنطوا من رحمة الله. عمق می بخشه به آدم؛ و کیفیت. 

  • ریحانه

منتظر بودم برای تر و تازه تر شدن یکسری چیزها. مشتاق بودم و منتظر. و البته حالا، تعریفم فرق کرده برای "تر و تازه تر شدن". یکسری هایش شد. یکسری هایش زمان لازم داره. یکسری هایش دست و پنجه نرم کردن نیاز داره. اما، موعد اینجا رسیده بود. هر چند توی ذهنم بود شاید راهی پیدا کنم برای بازگشت نوشته های پیشین. که البته بعدش بی معنی شد برام. اگر که اون روز، قرار بوده تا بروند و جلوی چشم نباشند، پس احترام بگذار به تصمیمت. تا همچنان یادت بمونه که چه شد، چه گذشت، و به کجا رسیدی.

  • ریحانه