زندگی در پیش رو

باید می‌نوشتم که یادم نرود. یادم نرود بیست و چهارم بهمن،که باران شیشه های تاکسی‌ها را قطره قطره تار می‌کرد و دقیقه‌ای بعد بند می‌آمد، من هزار بار توی هر نقطه‌ای از این شهر که می‌رفتم بغض کردم و نگذاشتم این قطره‌های لعنتی سرازیر بشوند.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۲
  • ۱۹۵ نمایش
  • ریحانه

* امروز خیلی اتفاقی به خاطرم اومد که دو سه سال پیش دکتری به خاطر شرایطم برایم نسخه پیچیده بود که تا بیست و پنج سالگی باید بچه دار بشی و از من چَشم گرفته بود و من هم موقع رفتن جوری خداحافظی کرده بودم که انگار دارم می‌رم که ازدواج کنم و بچه‌دار بشم. انگار که بچه دار شدن مثل خریدن دارو از داروخانه باشد. بعد یادم اومد که بعد از بیرون اومدن از مطبش چه بغضی کرده بودم. جز برگشت خاطره‌‌های گذشته، خاطره‌های نشدن، ترس‌هام هم سراغم اومده بودن. ترس‌های اون موقعم با ترس‌های الانم، فرق داشت. خلاصه‌ی ترس‌هام می‌شد اینکه نکنه یک روز دم اذان صبح بیدار بشم و جای یک بچه، بالشت بذارم روی دلم و خودم رو نگاه کنم توی آینه؟ ترسی که از دوم راهنمایی به ترس‌های من اضافه شده بود. اینکه زندگی، نگیره از من هراونچه که مادرانگی نامیده می‌شه؟ الان برعکس، (هرچند تهش، اون ترس جداگانه همراهم مونده.) ترس‌هام مقابل ترس‌های گذشته‌ن. با یک بدگمانی زیاد.  پیج‌های بچه‌داران پرطرفدار اینستا! رو نگاه می‌کنم و توی دلم می‌گم حالا بذارید بزرگ بشن. اون موقع می‌فهمید. الان با بچه بودن و بامزگی و هوش و لهجه‌ی شیرین و ... سرگرم باشید. بزرگ هم شدند انقدر لذت می‌برید از همه‌ی مصائب جدی پیش روتون؟ هروقت هم که که این فکرها از سرم گذشته‌ن از خودم تعجب کردم و یه جورایی باورم نشده. مثل همیشه هم به خودم نهیب زدم که این حرف تو از خودخواهی میاد. اما جوابی نمی‌دم بهش.

.

* این مدت به شدت دنبال خونه بودیم. خونه‌های نو، خونه‌های ده دوازده ساله، خونه‌های قدیمی‌تر. خونه‌های قناص، خونه‌های پر نور، خونه‌های پرپنجره. خونه های بی حیاط، خونه‌های دلگیر. خونه تو محله‌هایی که هیچ دوست نداشتم و جاهایی که می‌گفتم کاش می‌شد توی این محله می‌رفتیم. اما ته همه‌ی اینا، ناراحت بودم. برای رفتن از این خونه. از این محل. اون وقت دیروز با خودم فکر می‌کردم خونه بچگی‌هامو دوست نداشتم با اینکه خاطرات شیرینش بیشتر از تلخش بود و همیشه تو خاطرم هستن و این خونه رو با کلی اتفاقات بد، خاطرات غمگین، سختی‌های بزرگ شدن، انقدر دوستش دارم. آیا داستان یک چیزی شبیه این جمله است که آنچه مرا نکشد قوی‌ترم می‌سازد؟ یک روز مدام با خودم می‌گفتم چقدر دل بریدن از تعلقات؟ چقدر دل کندن؟ مهلت بدین. بعد یکهو با خودم گفتم بَه. خانومو ببین. یه زمانی که کُشته بودی ما رو با بریدگیت. اما بازم جوابی ندادم بهش.

.

* مسئله‌ی بغرنج درس. بله، مثل یک قفس تنگ تنگ تنگ دست و پای مرا بسته است. باز هم خودم هم باورم نمیشه این میزان از کلافگی و پس زدنش. این میزان علاقه به چیزهای دیگری که درس خواندن در این شکل فعلا درش گم است. اینکه هر روز فکر کنم کاش می‌تونستم ول کنم و به حرف هیچ بشری هم اهمیت ندهم و بروم دنبال کار و زندگی خودم و ذهنم و از دستش نجات بدم.

.

* من از تو نمی‌پرسم. نمی‌پرسم "تو کجایی؟" اما دوست دارم از من بپرسی. بپرسی تو کجایی؟ ریحانه. اون وقت انگار که منتظر بوده باشم، انگار که با خیالی راحت که نترسم که فکر می‌کنی خودم رو لوس کردم ، خودم رو باختم، که بلد نیستم از پسش بر بیام، که بیخودی بی‌تابی می‌کنم، فقط بزنم زیر گریه و بغلت کنم. که بگم نمی‌دونم. به خدا نمی‌دونم. گم شدم بابا. بگم از دلهره‌های بچگی و اضطراب‌هام. بگم از روزهای مریضی مامان که چقدر بهم سخت گذشت اون سال‌ها وقتی توی بیمارستان می‌دیدم که مستاصل گریه می‌کند و توی خونه بی‌قرار خانه رو متر می‌کند. بگم که چه سخت گذشت شب‌هایی که خودم رو به خواب زدم. که چه بار بزرگی از ترس همراهم بوده همیشه. بگم از روزهای سخت امتحان شدن تو و مامان که چند سال به درازا کشید. بگم از بیماری تو. از رفتنت. از همه چی و نترسم که فکر کنی دارم مظلوم نمایی می‌کنم...

.

*فکر می‌کردم آدم یک روزی ورزیده می‌شه توی تموم شدن‌های مختلف زندگیش. توی از دست دادن‌های مختلف زندگیش. آدم انقدر تموم می‌شه و از دست می‌ده تا یادش بگیره. تا بفهمه باید کنار بیاید و یادش می‌مونه همه دفعات قبل رو و کمتر زخم می‌خورد. اما توی تاریخ خوندیم که هر اتفاق تنها یک بار می‌افتد و تکرار و تکراری نمی‌شود. پس هر تموم شدنی، هر از دست دادنی، گرچه تو مفهوم کلی اونها تکرار می‌شن اما در بطن ماجرا هربار اتفاقی تازه و بدیع و منحصر به فرد رخ می‌ده. هیچ دو اتفاقی، هیچ دو رخدادی عین هم نیستند... آدم‌های زیادی از دست دادم. چه به مرگ، چه به رفتن، چه به ناپدید شدن و هیچ بار تکراری نشد این گردش دایره وار... 

راه زیاده تا تو از من راضی باشی. نبودم. نبودم جوری که تو آن بالا، از من آسوده و راضی باشی. به ظاهر آدم که نیست. به قلب منه. تو هم که می‌بینی قلب منو. 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۱
  • ۲۸۸ نمایش
  • ریحانه

جمعه

۰۳
آذر
  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۱
  • ۲۰۴ نمایش
  • ریحانه

خیره

۲۹
آبان

دیدم که نمی‌تونم رویاسازی کنم، همین اول کار گندش را در می‌آورم که تمام بشود و برود پی کارش و بعدها حتی چیزی یادم نماند و با یادآوریش نه احساس حقارت کنم و نه اشکی جمع بشود و نه هیچ احساس دیگه‌ای. شاید بعدها فقط یادم بیاید که چطور زود قالش رو کندم تا این بازی تکراری برای هزارمین بار تکرار نشود. بنابراین از عوارضش صبح ساعت پنج و نیم می‌خوابم. صبح ساعت ده بلند می‌شم. تمام روز مضطربم از بابت پروپزال و کنفرانس و سمینار و کتاب‌های قطار شده که کاری بابتشان انجام نمی‌دهم و  از این و آن توبیخ و تحقیر شده و خواهم شد. اما عصاره‌اش باید از جانم خارج بشود. باید انقدر سردرد بی‌رویا بگیرم تا حالش به هم بخورد و بساطش را جمع کند و برود.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۱
  • ۱۸۰ نمایش
  • ریحانه

با کریمان کارها دشوار نیست

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۳
  • ۱۸۵ نمایش
  • ریحانه

نهایت خودخواهیه. اما من ازت می‌پرسم. چطور می‌تونی نباشی؟ 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
  • ۱۸۰ نمایش
  • ریحانه

گذر

۱۳
مهر

همیشه و هر سال، اواخر شهریور و مهر ماه بیشتر از موقع تولدم که واقع در آذر ماهه! به تولدم فکر می‌کنم. بیشتر از روز تولدم، خودم رو برانداز می‌کنم، بررسی می‌کنم، نهیب می‌زنم به خودم یا که آفرین می‌گم. بیشتر به اونچه که در یک سال گذشت فکر می‌کنم. و شاید بیشتر به خواسته‌ها. و الآن آرزویی که موقع تولد 24 سالگی نوشته بودم رو می‌خوندم. که امید داشتم یک روز مثل علی، هرچقدر وسط رینگ بیشتر مشت خوردم بیشتر رو به حریفم کنم و بگم این بود مشتات؟ تا به حال ندیده بودم که به این بدی مشت بزنی. و دیدم چه حریف مشت زن و شلوغ کن و البته حقیری داشتم. بزرگتر یا سرسخت‌تر یا زبون‌نفهم‌تر یا هر خصلت و واژه‌ی دیگری نسبت به سال‌های قبل. یادم نمیاد. اما طبیعتا فکر می‌کنم علی آخرسر اون مبارزه رو برده باشه. حریفم تا دلش خواست مشت حواله‌ی صورتم کرد. کج و کولم کرد. اولش ضربه‌ی مهلکی زد و بعد آرام آرام بدتر و بدترش. من، جملات بالا رو تکرار می‌کردم در برابرش. می‌گفتم تو گول خوردی که فکر می‌کنی مهم مشت‌های توست. مهم لت و پار کردن من است. مهم ناک اوت کردن من است. داری حقارت خودت رو بیشتر رو می‌کنی. اما یک جاهایی هم هست آدم حرف زیادی می‌زند. آدم زیادی می‌خواهد خودش را قوی و ایستاده نشان دهد حتی برای خودش. یک جایی، وقتی ضربه‌هایش مدام بی وقفه‌تر و محکم‌تر می‌شد، فکر من جمله‌های علی نبود. فکر من ضربه‌هایی که خورده بودم بود. که چه قوی و سنگین‌اند. که چه بیشتر از توان من‌اند. که چه ناجوانمردانه‌اند. که آقاجان، من دیگر نمی‌توانم. به اندازه‌ی نه ثانیه به زمین خوردم و ثانیه دهم اما باید که از جا بلند می‌شدم. تا نگذارم این حریف لعنتی فکر کند کار تمام است. که دور افتخار بزند و نگاه تمسخرآمیزی حواله‌ام کند. تا دستش بالا برود. هر حریفی هم یک‌جور مشتی می‌خواهد. حتی مشت اول مبارزه با وسط و آخرش فرق دارد. تا این‌جایش رو می‌دونم. شاید قضاوت بقیه‌اش زود باشد. 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۳:۱۷
  • ۱۹۹ نمایش
  • ریحانه

به یاد وقتی افتادم که چه بی‌مهابا هوای نوشتن داشتم و می‌نوشتم و منتشر می‌کردم. خیلی وقت پیش‌ها. حالا شده‌اند گنجینه‌ای که گرچه همون روزها گاهی به خودم نهیب می‌زدم از این‌همه نوشتن اما ادامه می‌دادم و قرار نبود به حرف خودم گوش کنم. در حالی‌که اتفاقی خورده‌ام به آهنگ بی‌قرار علیرضا قربانی و یادم رفته به نوشته‌ای که درباره‌اش نوشته بودم. یکی دو سال بعد از اون "خیلی وقت پیش‌ها". 

حالا هم می‌نویسم تا چراغ اینجا خاموش نشود و نماند. تا چراغ هیچ کجای زندگی‌ام که تا به حال روشن بوده خاموش نشود و نماند بعد از رفتن بابا که روشن‌ترین چراغ زندگی‌ام بود و باورم به این است که الان هم خاموش نشده. روشنایی‌اش منتقل شده به جایی دیگر و این انتقال گرچه زخمم می‌زند ولی روزی در زندگی یاد گرفتم که با زخم هم می‌شود زیبا بود و زندگی کرد و ادامه داد و بلکه زیباتر شد. چون به قول دوستی، من، ادامه‌ی حیات پدرمم. آتشش پیوسته روشن است. در نهان و عیان و جان.

تا بلکه راضی باشم و باشد از من.

  • ریحانه

ای ساربان

۰۵
شهریور

هروقت که یادم میاد تو نیستی، هر لحظه‌ای که می‌فهمم دیگه صدات نیست، دست‌هات نیست، صورت روی ماهت نیست، حرف‌های تو نیست، اخلاق و رفتار و منش تو دیگه بین ما نیست، خنده‌ها و خاطره‌ها و ناراحتی‌ها و گریه‌های تو نیست راستش رو بخواهی دلم می‌خواد از ته جانم گریه کنم. برم و بپیچم به خودم و تنها باشم. می‌دونی چقدر تنها شدم؟ چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر..... می‌بینی بی‌پناه شدم؟ گاهی که دلم میگیره از اینکه گذاشتی و رفتی، از اینکه حتی ازت شکایت می‌کنم که چطور دلت اومد من رو بذاری و بری، چطور فکر نکردی من بعد از تو چی می‌شم یادم میاد که من خودم خواستم. تمام این یک سال و دو ماه از خدا خواستم ببرتت پیش خودش اگر قرار تنها بر زنده بودنه و نه زندگی. خواستم به تو رحم کنه که خوب شدن حقیقی تو در اینه . بعد با خودم می‌گم بابایی، ببین، خدایی برای تو بهترین دعا رو کردم. هرچقدر که زخم خوردم و رسیدم به این دعا. هر چقدر که پیچیدم به خودم و این دعا رو کردم اما ارامش می‌گرفتم ته تهش. من می‌دونستم تو چه خوب بشی و چه نه، برات بهترین رقم می‌خوره. راه دیگه‌ای وجود نداشت. تو هم برای من بهترین دعا رو می‌کنی؟ می‌دونم که می‌کنی. می‌دونم. من که تو رو عاشق تر از هر زمان و هر آدمی‌ام. من که تو رو اینجا، توی قلبم حس می‌کنم. تو که از همون شب اول نشونم دادی خوبی و یک دنیا آرامش بهم بخشیدی. اما حیف که چشمای دنیایی من تو رو نمی‌بینه. از اون حیف‌ها که تا ته عمرم ادامه داره. که تا ته عمرم همین یک کلمه با هربار یادآوری به خودش اجازه می‌ده تا بهم بگه این یکی رو نمی‌تونی کاریش بکنی. هرچقدر هم که بخوای و تلاش کنی. می‌سوزونتم...

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۲
  • ۱۹۷ نمایش
  • ریحانه

جانم

۰۸
مرداد

جان منم داره با تو میره بابا.....

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۹
  • ۱۶۹ نمایش
  • ریحانه