ارغوان
یک ماه دیگر سی ساله میشوم. امروز جمعه است. 20 آبان. غروب روز جمعه نشستهام پای لپ تاپم. یک ورد بلند بالا باز کردهام. یادداشتهای 20 سالگی. از اول تا آخرش را خواندهام. حسم از خواندن آن همه نوشته؟ آن همه احساسات؟ آن همه درد و دل؟ آن همه پریشانی؟ آن همه امید؟ آن همه رویا؟ آرزو؟ ایمان؟
انقدر جمله تلخی است که همین الان هم، موقع نوشتنش اشکهایم سرازیر شدهاند. اما جوابش مشخص است. من فکر می کردم دارم نوشته های دختری را میخوانم که دیگر زنده نیست. انگار دختری مرده و حالا نشستهایم و دفتر خاطراتش را میخوانیم و مرور میکنیم. و اشک میریزیم که این دختر با همه این احساسات، شور 20 سالگی، آرزوها، امیدها، غمها و ناراحتیها دیگر زنده نیست. دختر مرده است. دختر از دست رفته است. دختر جوانمرگ شده است و آرزوها و رویاهایش را هم خاک کردهاند همراهش. آن دختر 20 ساله نتوانست چیزی را با خودش بردارد، بیاندازد روی شانههایش، راهش را آغاز کند و از آن داشتهها چیزی را تا 30 سالگی با خودش نگاه دارد. انگار از پس روزهای پیش رویش برنیامد. هر تکهی راه را که جلو میرفت، چیزی از وجود آن دختر 20 ساله از شانههایش فرو میریخت. دختر زورش را هم میزد. خم میشد، زمین میخورد، راه را برمیگشت تا آن تکهها را بیابد، بردارد، روی شانههایش بگذارد. ترمیمشان کند. اما زخم تازه میخورد. اما بار بیشتری فرو میریخت. اما بیشتر و بیشتر تمام میشد. چیزی از آن دختر 20 ساله باقی نمانده است. آن دختر 20 سالهی عاشق مرده است. زیر خاک رفته است. دختری جایش را گرفته که حالا آن دختر 20 ساله برایش دور است. برایش خاطره است. برایش ناآشنا است. برایش آدم دیگری است. و البته که درد میکشد. البته که درد میکشد. درد میکشد. درد شاید تنها چیزی بود که روی شانههای دختری که جای آن دختر 20 ساله را گرفت هم نشسته است. حالا، این دختر 30 ساله حتی از دو ماه قبل خودش هم جدا شده است. دختری که دو ماه قبل برای سی سالگیاش نوشته بود، حالا حتی نمیتواند به آن نوشته نگاه کند. انگار برای دنیای دیگری بودهاند. زندگی دیگری. دختر دیگری. انگار همین دختر سی ساله هم، در همین دو ماه گذشته مرده است و دختر دیگری از دلش متولد شده است.
- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۰۱ ، ۰۰:۰۹
- ۱۳۵ نمایش