زندگی در پیش رو

نمی‌دونم این جملات رو دقیق چه زمانی نوشتم. فقط یادمه خیلی دور نبود. یکی از همین روزهای این چندوقته شاید. اما، توی عمق ذهنم موقع فشار دادن دانه دانه‌ی حروف کیبرد حتما سفت و محکم حک شده بوده که با خودت بی‌رحمانه صادق باش:

"لابد یکی از اشکالاتم اینست که یک جوری بوده‌م که بعضی چیزها بهم نمی‌آید. این می‌شود که وقت بروز دادنش خودسانسوری کنم که خب الان نکنه بگن ریحانه! تو؟ اصلا بهت نمی‌آد. ولی مثل همه بی‌خیال‌هایی که گفته‌م و لابد بی‌خیال گفتن هم از من بعیده، احساس این روزهای من راجع به گذشت زمان فارق از هر جمله‌ی قصاری و هر دیالوگی و گفته‌ای و شنیده‌ای، در رابطه با اونچه که برای خودم صدق می‌کنه اینه: گذشت زمان در نهایت من رو یک عقده‌ای بار میاره. و بعد بذارید بگم از تناقض این حس. عقده‌ای بار اومدن از پس همه اتفاقات یعنی اینکه راضی نبوده‌م؟ شاکی‌ام و شکایت دارم؟ نپذیرفته‌ام؟ نه. من همه‌شان رو پذیرفتم. هضم کردم. اگر همان موقع نه، بعدها فهمیدم لازم بوده. یک جاهایی حتی فراموششان کرده‌م. خندیده‌م بهشان. اما خب، توی پستوها و اون گوشه‌های ته وجودم رگ جاری عقده‌ای بودن رو دیده‌م و حس کرده‌م. همین. عقده‌ای بودن که توضیحی نداره."

پی نوشت بی‌ربط: چرا با خوندن یک اس ام اس ساده‌ی بی‌ربط کاری از دیشب زده‌م زیر گریه؟ چرا طلوع صبحی این دیالوگ اومد تو ذهنم : خدایا! نکنه یه وقت از غصه بترکم؟ بعد نشستم فکر کردم که ترکیدن یعنی چجوری. چه شکلی. کِی. غصه بود؟ حالا ترسه. ترس بود؟ حالا غصه‌س. نه. غصه هم نیست. ترس هم نیس. جفتشون هست اما دلیل گریه‌ی دیشب و امروز نیست. چی می‌تونه باشه تو این خستگی و بی‌خوابی؟ که چشمام هی تمنا می‌کنن برای رفتن و با بسته شدن هم تمنا می‌کنن برا باز شدنِ دوباره و از خیسی دوباره بی نا می‌شن وسط خیابون؟ چی سنگین شده ته ذهنم؟ چی سنگین شده اینجا، این وسط؟

  • ریحانه

چطور ممکنه روزی با خودمون فکر کنیم به اینکه خیلی فهمیده‌ایم؟ خیلی یادگرفته‌ایم؟ خیلی حالیمان شده که چه می‌گذرد و چگونه می‌گذرد؟ که رنج چیه؟ درد چیه؟ نفس تنگی از شدت روزگار چیه؟ شادی و خوشبختی چیه؟ خنده چیه؟ چطور ممکنه روزی فکر کنیم که سرد و گرم روزگار رو چشیده ایم و از یک جا به بعد گمون کنیم همه مرحله‌ها رو گذرونده‌ایم و دیگه باید یاد بگیریم توی تکرارها درست باشیم؟ که فکر کنیم فهمیدیم به سر قلب آدم چی میاد؟ فهمیدیم حقیقت دنیا چیه و واقعیت جاری‌اش؟ 

کاش بفهمم که ریحانه! زهی خیال باطل که تا لحظه‌ی مرگت تموم نمی‌شه این سرریز شدن‌ها. تا لحظه‌ی مرگت هنوز چیزهای جدیدی هست که یاد بگیری و بنشینه روی قلبت و گاهی نالتو دربیاره و کم آوردنت در برابرشون رو با گریه و درموندگی بریزی بیرون و گاهی... که بفهمی هنوز بلد نیستی. هنوز می‌خوری زمین. هنوز باید یاد بگیری بلند شدن رو. هزاران شکل بلند شدن رو. هنوز باید دعا کنی رب اشرح لی صدری که گشاده بشه این دریچه‌ی کوچیک قلبت که سنگ کوب نکنه از این مواجهه‌ها و یادگرفتن‌ها. چه یاد گرفتن بزرگی‌ها و عظمت‌ها و چه یادگرفتن درد و غم رو. چه یاد گرفتن منتهای خوبی‌ها و چه مواجه شدن با زشتی و ناپاکی و خواری و ذلالتی که چقدر می‌تونه بهت نزدیک باشه. و فهمیدن خداوندی خدا رو. خداوندی خدایی که عاشق است و معشوق.

کاش بفهمم که ریحانه! هیچ وقت نگو به اندازه‌ی کافی فهمیده‌ای و چشیده‌ای و یاد گرفته‌ای.

  • ریحانه

بگو چه کنم..

۲۷
فروردين

توی سریال ارمغان تاریکی، از یک جایی به بعد، وقتی انگار چیزی حل نمی‌شد، فراموش نمی‌شد، وقتی قرار بود تا مدام اذیت بشن، مرد تصمیم نهایی خودش رو گرفت. خودش رو کور جلوه داد. تا بلکه زن آروم‌تر بگیره. تا بلکه آرامشی نصیب روزهاشون بشه. تا بلکه.. تا بلکه.. شاید اون روزهایی که سریال رو می‌دیدم هیچ پیش خودم قبول نداشتم این کار مرد رو. که فکر می‌کردم بدتر باعث می‌شه زن نخواد کنار بیاد. نخواد بپذیره. نخواد بفهمه که با وجود مشکل باید با چشم باز ادامه بده. باید بجنگه و زندگیش کنه جلوی چشم‌های شوهرش. این کار مرد دلخوش‌کنکی‌ بی‌ارزش به وجود میاره و چیزی که باید حل می‌شده رو حل ناشده تا تهش ادامه می‌ده. اما ...

اما حالا فکر می‌کنم چرا. از یک جایی به بعد، از یک موقعیتی به بعد، از یک آزاردیدن‌هایی به بعد، باید خودمون رو کور جلوه بدیم. باید بگیم که نمی‌بینیم. باید طرف مقابلمون رو، عزیزِ جانمون رو دلخوش کنیم به ندیدنمون. واقعیت که از بین نمی‌ره. زن که صورتش زیبا نمی‌شه. زن که فراموش نمی‌کنه چه اتفاقی براش افتاده. اما، به دردش اضافه هم نمی‌شه. اما دلگرم می‌شه. شاید مرد باید به خاطر دوست داشتن طرف مقابل و عشق ورزیدن راهی رو برگزینه که من چندسال پیش فکر می‌کردم راجع بهش، اما اگه بدتر باعث آزار دیدن بشه چی؟ اگه به خاطر زنش، زنش رو آزار بده چی؟ نمی‌تونه یخه‌ی اون نامردا رو بگیره که. نمی‌تونه به اون آدم‌ها چیزی رو حالی کنه که. نمی‌تونه هی با همسرش راجع به اونا حرف بزنه و زخم، تازه و تازه و گره، ناگشودنی‌تر بشه. پس خودش رو باید کور جلوه بده. برای اتفاق نیافتادن خیلی بدترها. برای اینکه بیشتر از دردِ موجود درد نکشن. یکی باید نبینه؛ مرهم بذاره؛ دل‌خوشی به وجود بیاره؛ فداکاری کنه.

بیشتر از هروقتی حال اون روز مرد رو، تصمیمش رو، مصمم بودنش رو، ادامه دادنش رو، درک می‌کنم.

  • ریحانه

before and after koori

۲۲
فروردين

w

توی فایل عکس‌ها، فولدری دارم به این اسم : بیفور اند افتر کوری. صبح روزی که خدا خدا می‌کردم خواب بمونم یا چیزی پیش بیاد تا با بابا نرم چشم پزشکی و کار را تمام کنم و نشد و بالاخره باید بلند می‌شدم و می‌رفتم تصمیمم رو عملی کنم، قبل از حرکت نشستم و از خودم چندتا عکس انداختم. با عینکم. تمام تشویش و اضطرابم از توی عکس‌ها بیرون می‌زنه. حتی وقتی لبخند زدم یا سعی کردم بخندم. یا رویم رو برگردوندم جهت مخالف. تا مثلا آخرین عکس‌های عینکی‌ بودنم رو ثبت کنم. فکر می‌کردم یکی از جلز و ولزترین دوره‌های زندگی‌ام رو گذروندم، هرچند ترکشی چیزی باقی مونده باشه و قرار باشه اذیتم کنه گاه و بی‌گاهی. شکسته بودم و خودم دربرابر خودم تحقیر شده بودم توی پاییزی که گذشته بود. شب تا صبحی رو به یاد می‌اوردم که روی تختم میخ شده بودم هرچقدر که ضربان قلبم و لرزش دست و پایم لحظه‌ای تموم نمی‌شدن و فردایش امتحان داشتم. اصلا همه امتحان‌ها رو با دو سه خط جواب خراب کرده بودم. به یادم می‌اومد سه روز پشت سر هم با وجود تمام لرزه‌هام، لبخندی، بی‌رحمانه خارج از اراده‌ام روی صورتم نشسته بود و بعدها گریه کرده بودم از برای همه‌ی اون سه روز. اما، گذشته بود. یک ماهی بود که گذشته بود. فرجه‌های بعد امتحانات بود. پنج شنبه‌اش از پارک وی تا خونه با فروغ و پریسا پیاده برگشته بودیم. حرف زده بودیم. گفته بودم دارم احساس‌های دیگه‌ای تجربه می‌کنم. گفته بودم شاید آره اصلا بی‌خیالش. ته دلم ترس از تموم شدن فرجه‌ها بود. و بعد، شنبه صبحش پا شدم و عکس انداختم و رفتم. حالا رسیدیم به افتر کوری. عکس‌ها برای بعد از عمله. با چشم‌های پف کرده و ورم کرده. اخم‌های شدید. خورده شیشه‌های فراوان داخل چشمم. اشک‌های فراوان خود فروریخته. دیوانگی‌هایم برای به زور باز کردن لای چشم‌ها تا بلکه چیزی ببینم و عکسی بندازم. و بعد یادم میاد که خوابم برد... با عینک آفتابی روی چشم‌ها. تا نیمه‌های شب که بلند شدم و به بابا که همچنان بیدار بود و مشغول روزنامه خونی، گفتم این قطره‌ها رو می‌شه بریزی داخل چشم‌هام؟ تازه از همان روز سوز سرما و برف شروع شده بود. هرچه ساعت جلوتر می‌رفت شدت برف و بورانش بیشتر. خانه یخ بود. اتاق یخ‌تر. سرما تا عمق جونم رفته بود و بیرون نمی‌اومد. روی هم روی هم پوشیده بودم و شالی روی سرم انداخته بودم. عکس‌های بعدی، روز است. شال مشکی سرم. هدبند مشکی زیرش. گریه کرده بودم یا اشک‌های طبیعی چشمم بود؟ نمی‌دونم. با هزار بدبختی فیس‌بوک رو باز کرده بودم و چشمانم نکشیده بود و یک لعنت فرستاده بودم یا نه؟ بابا از گریه‌هایم پشت تلفن و جمله‌هایم هراسان شده بود یا نه؟ نمی‌دونم. اون دوران سهمگین تموم شده بود؟ نه. من هنوز از تموم شدن فرجه‌ها می‌ترسیدم. من هنوز مطمئن نبودم. هنوز تمام نشده بود که دیگری شروع شد. شروع شد و هرچه داغی‌اش بیشتر احساس می‌شد، هوا اما سوزان‌تر و لرزاننده‌تر می‌شد. دانشگاه هم شروع شد و از تردید دراومدم که نه. هنوز قبلی هم تموم نشده بود. سر کلاس‌ها با عینک آفتابی می‌نشستم به خواب یا گریه. یک روزی توی بی‌آرتی نشسته بودم دم بخاری و فکر می‌کردم چندوقته گرمایی به جونم وارد نشده؟ چندوقته یخ یخم؟ واگویی نکنم. زیاده گویی نکنم. از ترس‌ها و دل‌شکستگی‌های دوباره‌ی بعدش. از آدم‌ها. از احمق فرض شدن‌ها. از، خدایا، سسسرد بودن‌های ناتمام.

توی مسیر زندگی، چی می‌گذره به چشم‌های ما؟ چی سرشون میاد؟ چه چیزهایی واردشون می‌شه؟ چه چیزهایی از برکتشون به وجود میاد و سرریز می‌شه؟ آی چشم‌های گذر کرده از بیست و سه سال و چندماهِ زندگی تا به اینجا، دوستتون دارم. نه به خاطر زیبایی یا زشتی ظاهریتون. نه به خاطر درشت بودن یا متوسط و ریز بودنتون. به خاطر کشیدگی یا کوچک بودنتون و رنگتون. به خاطر هر اون چیزی که در عمق خودتون دارید. به خاطر هر اون چیزی که وارد شما شد از زشتی و زیبایی. به خاطر هر اون اشکی که از وجود شما بیرون ریخت و ارزشمندم کرد. به خاطر هر اون اشکی که از خنده‌ها و قهقهه‌ها بیرون اومد و ارزشمندم کرد. به خاطر همه سال‌هایی که گذشتند تا حداقل هرکس برق چشم خودش رو ببینه از پس اتفاقاتی که باید می‌افتادن و بعضی محروم بودن از تجربه‌کردنش و من تلخی‌اش رو، شیرینی‌اش رو، ملسی‌اش رو البته که پز خواهم داد. 

  • ریحانه

"اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته‌ام.

.... درد من برای من کافیست."

  • ریحانه

تو باور نکن

۱۲
فروردين

انگیزه. چه چیزی موجب ایجاد انگیزه می‌شود؟ چه می‌شود که در دل آدم انگیزه ایجاد می‌شود؟ چه چیزی انگیزه را قوی می‌کند؟ چه چیزی انگیزه را از بین می‌برد؟ انگیزه چیست؟ هدف است؟ مسیر است؟ محرّک است؟

وقتی یک عالم انگیزه ایجاد می‌کنی و نمی‌رسی بهشان، وقتی یک عالم انگیزه ایجاد می‌کنی و می‌رسی بهشان و بعد می‌بینی خب که چه؟ چه شد؟ من هرچه می‌کنم انگیزه‌ای ایجاد نمی‌شود. برای هیچ چیزی. انگیزه‌های ایجاد شده هم زود تاریخ مصرفشان می‌گذرد و یک مهر بی‌خیالی و یک ول کن بابا می‌خورد رویشان.

وقتی حال نامعلوم آدم هی کش پیدا کند و هی تمام نشود و هی پا به پای آدم، روز و شب و در خلوت و در جلوت و پیاده و سواره و در سکون و در حرکت دنبالش بیاید، دست از سرش بر ندارد چه می‌شود؟ می‌شود بغض بی‌جا و بی‌هنگام و سرگشتگی. می‌شود سطور بالا. می‌شود اینکه یک جایی انگار می‌رسی اولِ اولش. صفر ِ صفر. اینکه می‌گی بفرما شروع کن خودت رو بشناس. تو یعنی چی؟ چی بودی؟ چی هستی؟ چی می‌خوای؟ و خب تو، گم شدی و نمی‌دونی. کلافه‌ای. بدیش به اینه که بچه نیستی تا ذهنت خالی باشه و راحت‌تر شروع کنی. قدم برداری. ذهنت و خاطرت انباشته و سنگینه ولی تو انگار نه چیزی می‌دونی و نه چیزی به خاطر میاری، فقط یک حجم سنگینی اذیتت می‌کنه. بنجامین باتن وقتی رسیده بود به دوران کودکی چی می‌گفت؟ همون.

دلم می‌خواد روبروی خودم بایستم و تو چشمام نگاه سرزنش‌باری بندازم و بگم : تو باختی. بعد بزنم زیر گریه. با صدای بلند. بپیچم توی خودم و بنشینم و هی بلندتر و بلندتر صدای عجز و لابه‌ام به آسمان برود. نگذارم کسی حتی سرانگشتش بهم بخورد. نگذارم آدمی حتی مخاطب کلمه‌ای قرارم بدهد. ته عجز؟ ته درماندگی؟ به خاک افتادن؟ دست‌بستگیِ مطلق؟ و بدترینش، ناامیدی؟ به صفرِ صفر که رسیدم، وقتی هیچ چیزی نداشتم برای از دست دادن، ببینم که بله. حالا بلند شو و خودت رو بساز. حالا دست دراز کن. حالا نباز. ولی لامصب هیچی نیست. انگار تکه سنگی که هرچه موج دریا هم سمتش برود، بادی بوزد و سوزی راه بیاندازد، اصلا خودش زور بزند که چیزی بشود، سرجایش مانده و سنگین و سنگین‌تر می‌شود. یا شیشه‌ای که ترک خورده و نمی‌شکند که نمی‌شکند. نمی‌ترسید از شیشه‌ی ترک خورده؟ نکند ببرد؟ نکند بشکند؟ نه استفاده‌اش می‌کنیم و نه دور میاندازیمش. می‌گذاریمش تا به هر حال باشد. تا ست‌مان خراب نشود حداقل از لحاظ تعدادی. ولی، صرفا فقط باشد.

فکر می‌کنم بدون شکستن درست نمی‌شوم. بدون خورد شدن. بدون بریدن. از بلاتکلیفی ترک خوردگی خسته‌ام. از اینکه نه گریه‌ام نه خنده. و نه حتی بین این دو. 

  • ریحانه

که مپرس

۰۲
فروردين

لابد درستش اینه که بهار باشد و حال آدم هم به جا. سبز باشد و باطراوت و امّیدوار. در پی "گذشته‌ها گذشته" و جمع کردن و در دامن گذاشتن چیزهای نو. که اگر اول ب بسم‌الله بی‌رمق و باطری خالی کرده باشی "باد تو را با خود به کجا خواهد برد" در ادامه؟ اما چه کنم که به قولی از همان اولش "همه‌ی جّانم خستس" بود. ورِ لوس و حسادتی‌ام هم به راه افتاده و سرماخوردگی هم نمی‌رود که نمی‌رود.

مثل اینکه از بهارم همه چیز پیداست.

  • ریحانه

سالی بودی که همه چیز در مسیرت داشتی. نمی‌تونم بگم بد بودی. نمی‌تونم بگم خوب بودی. ولی زندگی آدم مگه نه که قراره هرچیزی سر راهش قرار بگیره؟ که خلاصه‌ی همه‌شان می‌شه خوشی و ناخوشی؟ پس حتما سال درست حسابی‌ای بودی که همه‌شان رو داشتی. همین‌قدر که می‌دونم و حواسم بود بزرگ‌ترم کردی، با خوشی‌ها و ناخوشی‌هایی که از هرکدامشان به اندازه و حتی شاید به جا داشتی، من رو امیدوارم کفایت کنه. 

با همه امیدم و همه خواسته‌ام ذکر لبم به حول حالنا الی احسن الحال تو وا می‌شه.

  • ریحانه

من که باید می‌دونستم. می‌دونستم این‌همه بی‌خبری، این‌همه دوری، این‌همه حضورهایی که دیگه وجود ندارن، از کجا سرچشمه گرفته بود. چرا به وجود اومده بود. انقدر دلتنگی و حسرت برای رفاقتِ از دست رفته زیاد بود که یادم رفته بود؟ همه قلبم شده بود دوری؟ و نه چراییِ این دوری؟ و نه چرایی این باز کردن دست‌ها از هم‌دیگه؟ 

قلبم سوخت از اینکه هنوز بهم گفت" رفیق". روزی روزگاری گله و شکایت کرده بودم؟ از "خواهری" و "رفیق" و این کلمات که چه بی‌معنی از دهان آدم‌ها بیرون اومده بودند؟ که چه به سرم آورده بودند؟ که چرا انقدر پسِ همه‌ی این صفاتِ دروغینِ زبانمون به آدم‌ها، فکر نمی‌کنیم شاید کسی این وسط باور کند؟ مگه نمی‌دونستند من چه زود باورم؟ مگه نمی‌دونستند من به صداقت دوستی ایمان داشتم؟ از کجا سرچشمه گرفته بود اون گلگی؟ از کسی که این‌بار دلم لرزید از رفیق خطاب کردن من از زبانش. همان اولِ جملاتش. همان اولین خطش. دلم گرم شد. و شاید اعتراف: سوزنده‌ترین "رفیق" زندگی‌ام تا به اینجا رو شنیده بودم. لرزنده‌ترین. بغضی‌ترین. بی‌انصافی کرده بود که باز دست گذاشته بود روی همون نقطه. ولی خب، ورِ بی‌رحمانه‌اش همیشه همین‌جاها بود. ورِ منطقی ذهنش اینجاها شکوفا می‌شد. اون که مثل من یادش نرفته بود. اون که با وجود همچنان رفیق دونستن من، چرایی این دوری یادش نرفته بود. باید که یادم می‌اورد. نه که یادم بیاره، باید به رویم می‌آورد. و اون وقت، چی می‌گذره تو دل که می‌دونیم و به یاد می‌آریم و به یادآورده می‌شیم " گرچه فاصله‌ی زمانی و مکانیمون بسیاره." 

کاش هنوزم رفیقت نبودم. کاش اگه هستم، درز می‌گرفتی نوشتن این چند حرف رو. کاش وقتی می‌نوشتی از فاصله، زمانش رو حذف می‌کردی. فکر می‌کردی من نمی‌فهمم. کاش فقط مکان بود. تو که خوب می‌دونستی کنار هم قرار گرفتن این چند کلمه با من چه می‌کنه. تو که می‌دونی اولین خط نوشته‌ات که با رفیق شروع بشه و آخرینش با فاصله، فاصله‌ی بسیار یعنی چی. لعنت که من و تو دیوانه‌ی رفاقت بودیم و حالا با این فاصله خوب می‌تونیم بسوزیم و بسوزانیم. 

رفاقت و دوری. باید پذیرفت. باید حملش کرد. حتی باید به یاد آوردتش. 

  • ریحانه

چه کسی می‌تواند این معادله را حل کند؟

چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی...

سوختن،یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟

کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: " نبرد تن و تانک"

اصلا چه کسی می‌داند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟ آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؟

گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه‌ی خود از فاصله هزار متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‌شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟

و کدام کدام...؟

توانستید؟ اگر نمی‌توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید؛

هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران- دهلران حرکت می‌نماید، مورد اصابت موشک قرار می‌دهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟

چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟! چگونه می‌توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟ به چه امید نفس می‌کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؟ از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‌گذارد؟

کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن سر کلاس؟ نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟

"صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر کشیدن پرستو شدن"

آی پسرک دانشجو! به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغ‌دار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟

آی دخترک دانشجو! به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده‌اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می‌دانستی؟ حتما نه!

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌خورد، به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره‌ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خورد! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی ، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه‌ی حسین(ع) را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی‌دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....

"آخرین یادداشت شهید احمدرضا احدی، رتبه اول کنکور تجربی سال 64، دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی"

  • ریحانه