زندگی در پیش رو

روز و شب

۱۲
اسفند

دچار اون حالتی شدم که هرکسی حالم رو بپرسه، نمی‌دونم باید چی جواب بدم. گاهی دلم نمی‌خواد کسی حالم رو بپرسه. حوصله‌ی گفتن اینکه خوب هستمِ الکی رو ندارم. چون خوب نیستم. حوصله گفتن اینکه نه، خوب نیستم هم. چون بد نیستم، حوصله‌ی توضیح ندارم و حوصله‌ی شنیدن هم. (و البته آدم بی‌حوصله‌ای هم نیستم) شایدم بهترین جوابش تو زبان ما می‌شه بد نیستم؟ که یعنی خوب نیستم ولی بدم نیستم؟

همون وقت‌هاست که اسیری و راه فرار و پیچوندنی نداری و نمی‌تونی از خودت جدا بشی؟ حتی نمی‌تونی خودت رو بگیری جلو چشمت و نگاهش کنی؟ باید از درون به درونت نگاه کنی و خودت رو از ناصافی و زنگار و گم شدن‌ها پاک کنی. وقتی روزها پیچیده‌تر از اون روزهاییه که به میون زمین و آسمون بودن می‌گذشت. 

باید گذاشت تا بگذره؟ فکر نکنم. یه جور آمیختگی گذاشتن و نگذاشتن. نگذاشتن از جهتی که این‌جور بگذره. گذشتن از جهتی که اون‌قدری بهش فکر نکن تا دست و پات بسته‌تر شه.

  • ریحانه

تزوکات

۰۴
اسفند

معلمی در دبیرستان داشتیم که می‌گفت من ذهنم رو با حفظ کردن اسامی شما پر نمی‌کنم چون جای مهم‌تریه برای به خاطر سپردن چیزهای مهم‌تر. حالا من هر روزی که وقت شود و شروع کنم به حفظ این همه اسامی، یاد جمله‌ی خانم ن می‌افتم و فکر می‌کنم که این مغز بی‌دفاع دیگه جایی نداره برای به خاطر سپردن اسامی. اشکال کار البته از تاریخ و از آن آدم‌ها نیست. که آدم احساس می‌کنه برای قبول شدن در ارشد صرفا باید یک مشت(البته خروارها مشت) اسم حفظ کند تا وارد آموزش عالی(تر) بشه. وقتی در طی چهار سال کارشناسی به اندازه نصف این اسم‌ها که هیچ، به اندازه یک سوم هم شاید اسمی حفظ نکرده بودیم و شیوه‌ی آموزش و منبع سنجش، مباحث دیگر و شیوه‌های دیگر بود با همه غلط و درستی‌ها و کمبودهایش. حالا از آن 25 درصد تاریخ سیاسی رسیده‌ایم به چیزی حدود 95 درصد تاریخ سیاسی صرف و اسامی. که چه شود؟ که به چه برسیم؟ که من چه برآورد کلی‌ای بتوانم پیدا کنم از این گذشته؟ و تازه آن وقت اسم دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ بخورد رویم؟ اشکال کار از شیوه‌ی سنجش ورود آدم‌هاست. بهتر نبود به جای اینها چند کتاب تحلیلی هم وسط این منابع می‌گذاشتن و صرفا همه‌ی اهمیت رو متوجه تاریخ سیاسی که چه کسی آمد و چه کرد نباشه؟ حالا اصلا تحلیل به کنار. حداقل کمی بیشتر از الان به تاریخ فرهنگی و اداری توجه می‌شد. القصه بگذریم که حتما همینیسکه هس :)

هشتگ غرغرانه 

هشتگ من امسال قبول نمی‌شم و به امید خدا سال دیگه :)

  • ریحانه

زیاده غرقه شدم در راهی که درست نبود. و زیاده باید جان بکنم تا کنده بشم. 

حال غریبی دارم. کمی تا قسمتی از همه چی و همه حال ریخته تو دلم. 

َ

من، به درگاه تو مثل همیشه اعتراف می‌کنم، مثل همیشه سعی می‌کنم تا بی‌رحمانه با خودم صادق باشم: من، بلد نیستم. چجور و چطورش رو. دستم نمی‌رسد و عقلم. فقط تلاشم رو نگاه کن. با همه خطاها و شل و سفت کردن‌هایم. همین.

  • ریحانه

تو، گفته‌ای که شما را با مال و فرزندانتون امتحان می‌کنم. و اون دو نفر، در حال پس دادن چنین امتحانی‌اند. با فرزندانشون. در حال ذره ذره آب شدن‌اند.

مجرم شناخته می‌شوند توسط‌شون به اتهام خطاهای پدر و مادری؟ به جرم اینکه همیشه همه چیز اتم و اکمل نبوده و باید که مجازات بشن؟

بگذار اعتراف کنم. تابستون بود که توی اتوبوس نشسته بودم و اشک‌ها رو از زیر عینکم پاک می‌کردم. چرا؟ ترسیده بودم. برای اولین بار بود که ترسیده بودم از اینکه فرزندان من با من قراره چه رفتاری انجام بدن. برای اولین بار بود که ترسیده بودم از پیری. از یادآوری یک جمله‌ای از مامان. سر اتفاقی راجع به پدر و پسری توی ایستگاه اتوبوس. هنوز هم می‌تونم عاشق به دنیا آوردن بچه باشم؟ انقدر قوی هستم که روزگاری نوبت من بشه تا امتحان بشم با فرزندانم؟ از جنسی که این روزها می‌بینم؟ وقتی همیشه اعتقادم بوده که هرچه که باشی، هرچه در دستت باشد، هرکجا که پاهایت قرار گرفته باشد از خودِ خودِ توست. دیگران فقط کمی می‌تونن کمتر یا زیادترش کنند، وسع وجودی تو می‌تونه کمتر یا بیشتر باشه، آدم‌ها می‌تونن گاهی مثل ترمز عمل کنند یا شتاب بیشتری ببخشن، ولی خودت، خودت رو می‌سازی. حداقلش اینکه تو تلاش می‌کنی. نه که در طبق زرین تعارفت کنند همیشه و همه‌جا.

 وقتی چنین نافهمی و چنین رنج دادن‌هایی رو می‌بینم، وقتی اینقدر قدرناشناسی و توقع داشتن از عالم و آدم رو می‌بینم بی‌اینکه هیچ التزامی و وظیفه‌ای رو متوجه خودمون بدونیم نه حتی نسبت به دیگران که بلکه نسبت به خودمون، وقتی چنین خودخواهی و غرق شدن در منیت رو می‌بینم، که کوری انگار جاودانه شده در وجودشون، دلم می‌خواد زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه و تموم بشه این دنیای لعنتی که اصلا امید به اصلاح جهان و کشور و شهر و منطقه و محله‌اش به درک، بعضی آدم‌های اطرافت انقدر غرقه‌اند که فکر می‌کنی تنها معجزه از پس این‌ها برمی‌آید. نه امید و نه تلاش و نه تجربه و نه دست یاری دراز کردن.

  • ریحانه

جان

۱۸
بهمن

مثل گوسفندی که قبلِ سر بریدن، اندکی آب می‌دهندش... مثل همون آب بود. خود خدا بود که آب رو جرعه جرعه دهانم می‌ریخت. روز آخری. و بعد، سر بریده شد. خون‌ها آمد. خون‌ها...

تجربه‌ای غریب بود در عین انتظاری طولانی برای رخ دادنش. اما توأمانیِ رفع عطش و ذبح شدگی ... نبود. توی تصوراتم نبود و شاید همین، مردم نکرده بود به قدر کافی. که با دوباره کشیده شدن تیزیِ چاقو بر نفسم، پخشِ زمین شدم.

َ

دوستم داشتی که ازم ناامید نشدی آن روزهایی که بعدها فکر می‌کردم کاش بزرگ‌تر بودم برایش. که رساندی‌ام به مرحله‌های بعد و این روزها که فکر می‌کنم شاید هم لازم بود کوچکی من در برابرشان. دوستت دارم.

  • ریحانه

خوش همی خند

۰۸
بهمن

یک روزی هم برای اولین بار با بابا تنهایی زدیم به جاده. همان روزی که از پیچک‌های باغچک عکس گرفتم. همان روز صبحی که از اتوبان صدر از ابتدا تا به انتهایش را رفتیم تا کم کمک نزدیک شویم به جاده. همان روزی که جاده خلوت بود و چه دوست داشتم مسیرمان نه از هراز، که از جاده‌ی چالوس می‌بود بس‌که دلم تنگش شده بود. همان روز که دماوند در میان حلقه‌ی سفیدش می‌درخشید. به قول جناب بهار آن کمربند سفید و بابا زاویه‌ی عکس‌ها را پیشنهاد می‌داد. همان روز که وقتی به آمل رسیدیم راه جاده فریدونکنار را گم کردیم و دو سه دوری اضافه طی کردیم تا گوشی‌هایمان زنگ بخورد که کجا مانده‌ایم. ماشین بابا هنوز ضبط نوار کاستی دارد. نوار کاست‌های محبوب باقی مانده‌ی در دسترسش چندتاییست که بعضی‌اش را توی داشبورد ماشین گذاشته. از ضبط موسیقی‌های جام‌های جهانی فوتبال تا فرهاد. فرهاد مخصوص جاده‌هاست و همینطور که گردنه‌ها را طی می‌کند می‌خواند. شاید دلش می‌خواست آنقدر بلند بخواند که رویش نمی‌شد. ولی تک تکشان را می خواند. شاید بلندتر از همیشه و آرام‌تر از اونچه که دلش می‌خواست. 

تنها بودیم و شاید همونطور که توی دلم زمزمه‌ای بود که نمی‌دونی بابا، آخ تو چه چیزهایی نمی‌دونی، بابا هم توی دلش زمزمه‌ای بوده که نمی‌دونی ریحانه، آخ که تو چه چیزهایی در انتظارته و خبر نداری. می‌فهمی‌اش؟ بد می‌فهمی‌اش؟ فرار می‌کنی؟ پذیرایش می‌شوی؟ می‌جنگی؟ کمک می‌خواهی؟ 

تو، نگرانی و کاش که نبودی. کاش بیشتر دلت قرص می‌ماند. کاش بیشتر مراقب خودت بودی و دست دراز کرده‌مان را می‌گرفتی.

  • ریحانه

نشسته‌ام و مدام می‌نویسم و بعدِ چندجمله‌ای همه را پاک می‌کنم. یا پیشنویس ذخیره می‌کنم. یا هرجایی مثل ورد رهایش می‌کنم. می‌دانم. هروقت که اینطور شده‌ام مشکلی وجود داشته. چیزی اذیتم می‌کرده و دلم نمی‌خواسته بنویسمش و هیچ چیز انباشته شده‌ی دیگری هم درست و حسابی جاری نمی‌شده. ذهنم متراکم‌تر می‌شده و نمی‌توانسته کمی بارش رو زمین بگذارد و سبک‌ترش کند و نفسی روان‌تر بکشد.

اما خدا جان، مثل همیشه، بعد بدقراری‌های این چندوقت کتابت را باز کردم و دیدم آنقدری تشنه‌ام که بیشتر از قرارم خواندم و خواندم و خواندم. فقط کاش بغضم که شکسته شد، تمام می‌شد و می‌رفت پی کارش. گرچه حواسم هست که سفت و سخت‌تر شده‌ام. دوثانیه‌ای می‌آیند و می‌روند. تنها همین. هرچند گیجم که این سفت و سخت‌تر شدن از سخت‌گیری همیشگی‌‌ام نسبت به خودم می‌آید که این روزها دلم می‌خواهد جدا شوم از این سخت‌گیری و بنابراین نباید بگذارم که دوثانیه باشند؟ یا که این سفت و سخت‌تر شدن نتیجه‌ی تمرین‌هایم‌اند؟ 

توکل بر تو. این موج هم آرام می‌گیرد.

  • ریحانه

دویدن

۰۳
بهمن

دیروز اومده بودم و چیزکی نوشته بودم اینجا. تا چراغ نوشتن خاموش نشود و خاموش نماند. مثل خیلی چیزهای دیگه‌ای که با اولین سرشلوغی‌ها و کمبود بودجه‌ها و اتفاقاتِ رخ داده خاموش می‌شوند. اما قبل از انتشار، لپ تاپ خاموش شد و نوشته پرید و ذخیره نشد. من هم حوصله‌ام رفت. همین‌جور موندم به صفحه و بعدِ چند لحظه‌ای پریدم و شارژر رو وصل کردم. چند دقیقه‌ای که گذشت دیدم دارم مثل کامران می‌شم وقتی موبایلش رو زدند. شایدم خواستم به خودم اینطور تلقین کنم که بله! حالا دیگه مثل اون وقت‌ها حرص نمی‌زنی و رفت که رفت. اصلا هرچه در این دنیا. 

اما امروز از صبح دلم هوای همون نوشته رو داشت. دوست داشتم که می‌موند برایم. تا دوباره می‌خوندمش. اما خب جمعه بود. نشستم به کارِ خانه کردن. تا مهمان‌ها بیایند. بعد رفتم چپیدم توی اتاق و حتی در این لحظه یادم نمانده دقیقن چه کردم. یکی دو ساعت بعد، شب هم از راه رسید و جایی این وسط‌ها دلم گرفت از این‌همه قدرناشناسی‌ای که موج می‌زند اطرافم. اما حالا تنها اومدم تا بنویسم هنوز هم این آهنگ افتخاری که به گوشم بخورد می‌شود مرهم. می‌شود یواشکی بغض کرد و بعد حال آدم به جا شود. هنوز هم به همون اندازه‌ای که من رو یاد شهریور می‌اندازه، یاد اتفاق، به همون اندازه یادم میاره که چقدر با شنیدنش و با تک تک بندهایش تونست قوی نگهم داره. هنوز هم وقتی به گوشم بخوره، دلم می‌خواد همراهش شور بگیرم و بخونم: با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست؟ عشق تو در سرشت من با دل و جان آشناست ... و بلندتر از آن : چگونه فریادت نزنم؟ چرا دم از یادت نزنم؟ در اوج تنهایی، اگر زمین ویرانه شود، جهان همه بیگانه شود، تویی که با مایی 

و یاد جمعه‌ای بیافتم که میم بنیه‌مون رو سنجید و برایم نوشت: ما نه روشنفکری‌ایم نه مردونه؛ ما لیلایی‌ایم. 

پ.ن: تنها این جمله با وضوح بیشتری توی یادم مونده از دیروز، وقتی داشتم راجع به خودِ نوشتن می‌نوشتم که: هیچ وقت هم بلد نبودم از چیزی به جز خودم بنویسم. این من من ویرانگر.

  • ریحانه

خانه که رسیدم و غذا خوردم به شوخی گفتم دکتر گفته چرا انقدر دیر مراجعه کردی؟ کار از کار گذشته. پرسید راستش رو بگو چی شد؟ گفتم هیچی. عصبی است. همه درد و مرض‌ها عصبیه. گفت اتفاقا می‌خواستم بهت بگم. بهت بگم که انقدر حرص می‌خوری و انقدر همه چیز رو جدی می‌گیری و انقدر مسئولیت همه چیز رو با خودت می‌دونی و فشاری که به خودت وارد می‌کنی، سرمنشا همه این‌هاست. چرا هیچ کدوم از ما اینجور نیستیم؟ چرا بین ما فقط تویی که هر روز یک چیزی‌ات می‌شود و مجبوری همه‌اش بری دکتر؟ آخرسر کار دست خودت می‌دی. چیزی نمی‌گم. حرفی ازم بر نمیاد و نگاهش می‌کنم. چی بگم؟ حق با خودشه. خودم خسته‌ام از این جنگ مدام. از این همه هرز رفتن بی خود و بی حاصل و بی جهت. از این همه جدی گرفتن. از اینکه یاد نگرفتم بنشینم و لم بدم و فقط نظاره‌گر باشم. خودم خسته‌ام. خسته‌ام مادر من. 

  • ریحانه

شد

۰۶
دی

فکرم می‌ره پی همه لحظاتی که: "مگه نگفتی جدی نیس؟" ولی، جوابی که در ازایش نه که شنیده باشیم، بلکه دیدیم و چشیدیم و دلمون نمی‌خواست باورش کنه همین بود که :"جدی شد."  بعد بی‌درنگ نشستیم و سرمون رو تو دستامون گرفتیم و هق هق صدامون ترکید. به همین تلخی یک "جدی شد." . یک آخ از لحظه‌ای که راهی جز مواجهه نبود.

مجهولِ جدی شد. کی جدی‌اش کرد؟ چی جدی‌اش کرد؟ چطوری جدی شد؟ آتش زیر خاکستر بود؟ ما بلدش نبودیم؟ ما گند زدیم؟ دست تقدیر بود؟ 

فکر می‌کنم بعدش مهمه که به کجا رسیده باشیم؟ که به دادگاه پایانی رسیده باشیم یا که یک‌جوری حلش کرده باشیم و مسامحه کرده باشیم و مثلا از جلوی چشممان برداشته باشیمش؟ شاید ندایی از ته دل بگه مهمه که چطور برگشته باشی. مهمه چجوری ادامه داده باشی. اما، فعلا فکر می‌کنم مهم نیستند اینها. می‌گذرند. به هر شکل. فقط، مهمه که فراموش نمی‌کنی‌شان. 

 یه چیزهایی این دور و بر هستن که دارن جدی می‌شن و ته هرکارِ از دست برآمده‌ی نافرجام، برام ترس به جا می‌ذارن.

  • ریحانه