زندگی در پیش رو

روزی روزگاری خورده بودم به منبعی. آخ آخ خورده بودم به منبعی :)

بعد نوشت: برای نشون دادن دلگرفتگی ناخودآگاه جمعه، اگر در میانه‌ی راهِ آپلود عکسی از آل پاچینو پشت باجه‌ی تلفن بودین و در دل خود می‌گفتین لعنت بر شما جناب پاچینوی جوان، اما اتفاقی سر از فولدر ورونیکتون دراوردین و حال خوشی پیدا کردین، و حتی اگه رسیدین به عکسایی که ورونیکتون با ورونیک مواجه شد و خیرگیش شما رو ساکت کرد، باز هم شادی ورونیک وارتون رو در ملأ عام به نمایش بگذارین در نهایت!

  • ریحانه

توی آلبوم حریق خزان علیرضا قربانی قطعه‌ای هست به اسم بی‌قرار. با این مطلع که: بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست...فکر می‌کردم توی ذهن خودم که با توجه به بی‌قراری شاید می‌شد که ریتم تندی انتخاب کرد و حتی ریتم و لحن خواننده رو در اون حالت تصور کردم... اما، اما. موضوع همینه. موسیقی در آروم‌ترین و کندترین و آهسته ترین ریتم جریان داره و قربانی هم با صدای پایینی شروع می‌کنه و صداش انگار که قرارِ بیقراری داره. حزنِ ساکت شده. فریادِ آروم گرفته. و فکرش رو بکنید که البته با همچین شروعی که ذکرش رفت، بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست، وین جان بر لب آمده در انتظار توست... کسی که دلش تجربه نکرده باشه چه می‌دونه از بی‌قراری عاشقی که به این سکون و آهستگی و آرومی از بی‌قراری دل، از جان بر لب آمده سر بده. وقتی رسیده به نقطه‌ای که در دست این خمار غمش هیچ چاره نیست و دل‌، خسته از بی‌قراریه. گرچه... گرچه بیچارگی دل فریاد رو از نای جان بیرون می‌آره در نهایت. دلی که غارت عشقش به باد داده... و مثل هربار، همچنان که به امیدواری می‌رسه دوباره آروم می‌گیره، شایدم چاره‌ای جز این نیست. شایدم خنده‌ی تلخی می‌زنه که، ای سایه صبر کن که برآید به کام دل، آن آرزو که در دل امیدوار توست... ناصرعبداللهی می‌خوند که دل عاشق همیشه صاف و ساده‌ست.

همه‌ی ذهنم گیر کرده بود امروزی توی اون سکون بی‌قراری عاشق. بی‌قراری‌ای که انقدر آروم گرفته برای دلبرِ جانان سر می‌ده ازش. به سیر رسیدن به این نقطه. انگاری که فقط نشسته، از اون تک و تای دویدن و زخمه خوردن و  بلند شدن و آروم نگرفتن و چشم انتظاری‌ِ بدونِ لحظه‌ای قرار بیرونی، جدا شده و حتی تو بگیر مثل مراحل عروج، از این طبقه بالاتر رفته، پا گذاشته به مرحله‌ی بعد و درک کیفیت وسیع‌تری و حالا، با اون حالت "انگار همیشه یک قطره اشک ته چشم‌هایش نهفته بود" نگاه می‌کنه و می‌گه، دلم بی‌قرار توست... اگه دانی که از چه اضطراری رسیدم به این تنها آروم و ذکر مانند گفتنش، گرچه هنوزم درونم مالامال طوفانیِ که تو هدیه‌اش کرده بودی... اگه بدونی. اگه بدونی... ای بابا، بگذریم. بیشتر باید که یاد گرفت.

  • ریحانه

اتفاقی افتاده بود و روزها، روزهای بعدِ اتفاق بود. بعدازظهری بود و آفتاب و نسیم خنک مهر، که از کوچه‌ها و خیابونا می‌گذشتم تا برسم خونه. دخترکی از روی تراس خونه‌ای قدیمی دوربینی جلوی چشمانش گرفته بود و من رو رصد می‌کرد. سرم رو بالا گرفتم و لبخندی تحویلش دادم که یعنی دختروک حواسم بهت هستا داری من رو شکار می‌کنی! دختر هم خنده‌ی موذیانه ای تحویلم می‌داد. همون‌ وقت فکری اومده بود توی سرم. از قِبَل اون اتفاق. فکر می‌کردم چندنفر از ما آدم‌ها، قراره روزی روزگاری از آدمی داستانی بشنویم اعتراف گونه که البته باعثش ما بودیم؟ نقش اولش بودیم و علت قضیه؟ بی‌اونکه خبر داشته باشیم. فکرم رفته بود به اینکه ممکنه روزی از راه برسه که من برای آدمی تعریف کنم این روزهایی رو که خودش خبر نداره، اما چه داستانی شکل داده به زندگی؟ نه. فکر نکنم. توی دلم شاید هزار بار بنویسم و مثل قصه حتی تعریفش کنم. اما، می‌دونم که آخر سر از زبون من بیرون نمیاد. از دست‌های من بیرون نمیاد. گرچه خب، کسی چه می‌دونه؟ چه قطعیتی وجود داره؟ ولی این هیجان همراهم هست که نکنه سال‌ها بعد، دوستی و رفیقی و آشنایی بنشینه و برای من تعریف کنه از اتفاق و ماجرا و داستانی که من رقم زده بودم برای روزهایش و خودم خبر نداشتم؟ که اون کار، اون حرف، اون اتفاق، از عادی‌ترین کارهایی بوده که من توی چشم خودم انجامش دادم ولی...

بعد یادم رفت مثل این روزها به نکته‌ها و تصحیحات چاپ جدید. که رفته رفته و آهسته و پیوسته برای این دوره انگار که تکمیل می‌شه. دیدم یکی از نکات تازه، پیدا کردن طعم تازه برای روزهاست. تلخی یا شیرینی زیادی بر سر زبون افتاده و حتی از کار افتاده‌س. یا اینکه من دیگه این مدلی تجربه نمی‌کنم توی این روزها. طعمش شده ملس. طعم ملسی زیر زبون اومده که البته، از برایش روزها گذشته و استخون‌ها ترکونده شده. کم اوردن‌ها ازم سر زده و بلندشدن‌ها. تا این طعم رو فهمیده‌ام. تا بالاخره کلمه‌ی رمز رو پیدا کرده‌ام. از اون بی‌قراری که حاصل ندونستن بود و گیج زدن‌ها و ناله‌های گاه به گاه که این شکل از زندگی، این همه طبع‌های مختلف که توانایی این رو دارن حتی با هم به سراغم بیان چی می‌خواد بهم بگه و چی هست بیرون اومده‌م و آروم و قرار بیشتری نصیبم کرده. انگار توی همون بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهی که سراغ آدم میاد هم، یه خودآگاهی‌ای به وجود اورده که همراهش طمأنینه‌ای هدیه می‌کنه. ملسی‌ش به اینه که، هرچقدر هم که بغض‌ها اومده‌ان و قوت و تحمل برای نگه داشتنشون کم شده و شکسته‌ان، گاهی سخت و هولناک، مثل بارون بی مهابا و تند و دانه درشت، که پیچیده‌ام توی خودم و خستگی عجیبی رو توی دلم گذاشته که احساس کنم تحمل این دل تیکه تیکه شده رو ندارم، لبخند زده و خندیده‌ام. حتی گریه و خنده‌ی همزمان کرده‌ام. از همون اتفاق. از همون غم. چطور؟ آخ که کاش بلد بودم نوشتنش رو. اون خنده، اون لبخند، اون همزمانی گریه و خنده، از جایی اومده که به وقت فشرده شدن دیده‌ام که زندگی‌ام قدر و ارزش داره. همینطوری راهش رو نگرفته که بره و بی هیچ پیچ و خمی به مقصد برسه. بی اینکه هیچ موجی بهش برخورد کنه. که نه به کسی کاری داشته باشه و نه کسی کاری به کارش. به یادم اورده که این سنگ محک‌هایی که سر راه آدمیزاد قرار می‌گیره یعنی یه کسی نشسته داره نگاهش می‌کنه. داره رصدش می‌کنه. اونی که باید. ارزش این رو داشته که بنشینه و نگاهش کنه. دوربینش رو بگیره سمتش و چندبرابر زوم کنه روی زندگی من. یعنی... آها! یعنی این فراز دعای جوشن کبیر: یا من أضحَکَ و أبکی. همه‌اش همینه. می‌خنداند و می‌گریاند. و خب من تازه فقط فهمیده‌امش. که از این خنده و گریه، از این ترش و شیرینی باید زیبا شد. باید که در عین تسلیم بودن، تقلا کرد و تلاش. باید خوب این طعم ملس رو چشید و زیرزبونی لذتش رو برد و خواهانش بود هرچقدر که بالقوه بتونه منقبضت کنه.

پ.ن: همچنان داشتن امتحان، قابلیت اینو داره که بتونه نوشتن آدم رو شکوفا کنه! :)

  • ریحانه

فکرم رفته بود سمت خسرو شکیبایی و خانه سبز. توی حال مرورش بودم که چه چیزهایی ته ذهنم باقی مونده و یادم رفت به قسمت آخر. بعد گفتم آخ قسمت آخر. همه‌ی اون حرف زدن‌ها و راه رفتن‌های دوتایی با پسر و همه‌ی اون ذوق و شوق.. بعد که هعی داد، هعی دل بیداد.. قراره که خونه و کاشونه‌ی تو، مامن پناه‌های تو خراب بشه که. فکرم رفت به اون لحظه‌ای که جناب رضا صباحی موند، ماتش برد، صداش خاموش شد و چشم هاش پر اشک شد و ... نشست. اون سکوت و اون خیرگی و اون ناله‌ی از جان براومده. البته که شرف المکان بالمکین ولی خب، پس اون خاطرهه چی می شه؟ اون مکانه انقدر ارزش داشته که بشه مأمن و مسکن اون مکین‌ها و اتفاقات و خاطرات دیگه. گاهی نباید گفت شرف المکین بالمکان؟ هرچقدر هم قرار باشه برسی به اون مونولوگ آخر و چهره‌های خندون، یا بهتره گفت به رضا رسیده، لازمه که اون شب سرد کنار آتیش و اون دم نزدن و خیره بودن رو بگذرونی. برای کندن، برای پذیرا شدن لازمه. هر سکوت و خیرگی و تو رفتنی نیست که آخه. شما صورت خسرو شکیبایی رو به یاد بیار. اون طنین آخ گفتن هاشو. آدم دلش می خواد یه لعنت بفرسته به همه ی اینها که آخه چرا؟ چرا انقدر خوبه؟ چرا با دل ما بازی می کنه؟ چرا مجبورمون می کنه جلو دیگران بگرییم؟ بابا أنا مسن، أنا پیرمردم...

 دلم یک رضا صباحی می خواست، اونجوری که توی سفره خونه ای که اولین دیزی آشنایی رو خوردن زل بزنه به اون قناری‌ها. چشم‌ها، صداها...با خودم گفتم کاش بشه انقدر راحت از چشم‌های آدما، از دست‌های آدما، از طنین صداهاشون نگذشت. از سیر گذر این احوالات. از سیر گذر این احوالات.

 

  • ریحانه

 موهایم رو تازه پسرونه کوتاه کرده بودم و اسم جدیدم شده بود رضا. همون موقع رو کرده بودم به نفیسه و گفته بودم نه، یاد رضای لیلا می‌افتم که دوباره تازگی‌ها دیدمش. اما، ته دلم همون رضا رو خواسته بود. رضا رو خواسته بود بلکم بیشتر کند و کاوش کنم. بیشتر بالا پایین کنم احوالش رو. مثل سرک کشیدنای همیشگی، یک روزی صفحه مهدیه رو باز کرده بودم و رسیده بودم به عکسی که از لیلابینی دوتاییمون نوشته بودیم و چشمم خورد به این دیالوگ: من می‌دونم که رضا چقدرررر بچه دوست داره. بعد یادم اومد که روزی رضا اعتراف کرده بود، بله بچه دوست دارم ولی بچه‌ی اونو. بچه‌ی اونو. بچه‌ی اونو. همین.  

  • ریحانه

آدم‌هایی هستند، در هرکجای جهان، که یک روزی، یک جایی، یک باری در مسیر زندگی، به اندازه‌ی وسع وجودی‌شان، جدا از همه‌ی تلخی‌ها، شکست‌ها و ناکامی‌ها، رخ به رخِ فاجعه ای می‌شوند، از نزدیک لمسش می‌کنند و به زبان طعمش رو می‌چشند که توی عمیق‌ترین نقطه‌های ذهنی و عاطفی‌شان، توی تک تک قاب‌های تصویری‌شان از گذران عمر دنیایی‌شان، توی نقطه به نقطه‌ی جوارح و جوانح‌شان به جان می‌نشیند. می‌شود همراه و هم‌زیست همیشگی‌شان... چه برای خودشان باشد، چه وطن‌شان، چه آدم‌هایشان، چه جهان‌شان... و تازه اینجاست که امتحان و مسیری بلکه مهم‌تر و بزرگ‌تر پیش رویشان باز می‌شود: ادامه دادن. چگونگی ادامه دادن. چگونگی هم‌زیستی کردن و شرحه شرحه نشدن. 

  • ریحانه

کیفیت رفاقتش، توصیفات موشکافانه‌اش، عمق درد و دل‌هایش، قوتِ بودن‌هایش و دلِ خالی از نبودنش، دست‌های محکم‌اش، گریه‌ هایش از قبولی‌ام، نوشته‌های بی‌نظیرش، شور و اشتیاق کودکانه و همه بزرگ بودن و متعالی شدن‌های روز به روزش، ترازوی میزانی از رفاقت بودند که قرار نیست هیچ کجای دیگر و با آدم دیگری تجربه شوند. زخمه ایست که توی دلم همیشه می‌ماند. زخمه‌ای از گذاشتن و رفتن. گذاشتن و رفتن خودم. بی آنکه روزی به رویش بیاورم، مدت‌ها پیش از من، گذاشته بود و رفته بود. روح که برود، از جسم چه ارزشی باقی می‌ماند؟ روح رفاقت او هم سمت دیگه‌ای قدم برداشته بود و هر دمیدن نفسی تازه، بی‌فایده بود. نفس‌ها انگار که حُرمی نداشتند. یا که به عمقی که باید، نمی‌رسیدند.

توی دلم درد رفتن را نگه داشته ام. درد رفتنش، رفتنم. رفتنی که بی‌انصافانه به نام من ثبت شد. و، روزهایی که نیامدند برای ما و پا پس کشیدند.

  • ریحانه

بعضی، آدم رو دچار یک فرسایش تدریجی پیوسته می‌کنن. شاید از یک جایی به بعدش تقصیر خودمون باشه. تقصیر خودمون باشه که نمی‌پذیریم طرف مقابلمون خواب که نه، بلکه خودش رو به خواب زده. پس هرچه تلاش کنی و داشته ها و نداشته هایت رو برایش رو کنی، هرچه دلسوزی کنی و هرچه قلبت بتپد برایش، قرار بر این نیست تا تاثیری و حرکتی و لای چشم بازشدنی در کار باشه. چون موضوع چشم باز شدن نیست. بلکه چشم باز کردنه و شاید خواستی بر بازکردن حالاحالاها وجود نداشته باشه. براومده از جهل و نادونی باشه یا که خودخواسته و به عمد. مطمئنن روزی می رسیم به اینکه خودمون هم متهم می‌شیم. که به ما ربطی نداره و ما چی می‌گیم این وسط؟ اما، تا به کجا تکرار مکررات گفته‌ها و شنیده ‌ها؟ ناراحتی‌های تکراری و زخم‌های مجازی؟ ‌که علاوه بر خودت منجر به به فرسایش کشیدن آدم‌های اطرافت هم می‌شه و گرفتار شدن به یک گردابی که هی می‌چرخیم و می‌چرخیم و سرمون گیج می‌ره اما هنوز سرجای اولیم. یک نقلی روزی خوندم از حضرت علی (ع) که هرچند از میزان سندیتش خبری ندارم اما به این مضمون بود که: نیکی کردن به بعضی افراد، بدتر از بدی کردن به آنهاست. البته فکرم می‌ره سمت اینکه منظور از نیکی شاید همون مرهمای مجازی و دل خوش کنکی باشه که خیلی از ماها موقع گرفتاری بیشتر بهشون مشتاقیم تا اینکه کسی روبرویمان بنشیند و بگوید عزیز من باید پذیرای اشتباهاتی باشی که ممکنه از تو سرزده باشن و بیا و این بار سعیی بر تغییری در افکار و اعمالت داشته باش. سخته. اما برای حال خوبی حقیقی لازمه. یا که سعی کن تا تسلیم و پذیرای خواست خدا باشی با وجود همه تلاش‌هایت. و البته راه حل بگذارد جلوی رویمان، که حتی خودش رو همراه کنه توی این روند. خلاصه‌ی کلام که درمون بده بهمون نه مسکّن. و خب مای دردمند به خاطر نشنیدن جملاتی نظیر تو حق داری، اشتباه از دیگران بوده، تو به آتیش دیگران داری می‌سوزی و جملاتی از این دست، فکر می‌کنیم طرف خوبی نکرده که هیچ، بلکه بدی هم کرده. و البته که این بدی کردن بهتر از اون نیکی کردن ظاهریه. نتیجه اون حالت، حال خوب آدم برای دو ساعته. اما در اصل؟ نه. (شکل بدبینانه ترش توی ذهن من، دروغ گفتن به خوده.) همینه که فکر می‌کنم از یک جا به بعد، بیشتر توجه کردن و درگیر کردن فکر و ذهن برای یک‌سری از مسائل تنها باعث اهمیت دادن به اتفاقی می‌شه که اهمیتش خیلی وقت‌ پیش‌ها منقضی شده و باید که درمون شده باشه یا که راه‌ها و مسیرهای جدیدی برای بهبودی‌اش پیدا شده باشه. نه که با مواجه شدنِ دوباره، حال آدمی بشه مثل حالی که اول بار چشم تو چشم شده در برابرش.

  • ریحانه

زنگ زد و گفت هشت مهر به دریا می‌رسی. آماده اش هستی؟ چقدر دلم خواسته بودتش. حالاها، مهرماه که از راه می‌رسه توی دلم بیشتر از همیشه غنج می‌زند برای رفتن. برای جاده. 

چهارمین باری خواهد شد که حواسم به دریا خواهد بود. به اتفاقات قبلش. به اتفاقات بعدش. حواسم خواهد بود که چقدر نیاز دارم تا تنها ساعتی جلوی رویش بنشینم و یک دل سیر، درون خودم ذخیره اش کنم. یک دل سیر مثل بچه ای دبستانی نگاهش کنم و یاد بگیرم‌ش. دربرابرش بنشینم به خنده و گریه‌ی همزمان. گاهی سرخ و زرد می شود و گاهی اونقدر آبی، که مرز میان آسمان و خودش معلوم نیست. سرخ و زردی اش که با آبی جمع می‌شود، بیشتر از همیشه خواستنی می‌شود. بیشتر از همیشه به زندگی نزدیک می‌شود. طلوع صبحش باشد یا که غروب آفتابش. باد که بزند، باد پاییزی مهرماهش، بیشتر از همیشه یاد آدم‌ها رو به خاطرم می‌اورد. که چشم ‌ها و دست‌هایشان رو روبروی چشم‌هایم و کنار دست‌هایم می‌نشاند. بیشتر قوی و ضعیفم می‌کند. آهای! دوباره قراره پیشت بیام، تا آماده بشم برای روزهای بعد. اتفاقات بعد. معجزه ها و شدن ها و نشدن های بعد. مثل دو سال پیش. و هر اون دقیقه ای که جلوی رویت باشم، یادم نخواهد رفت غروب تنهای همون سال رو، وقتی مدام کنارت بودم و ورد زبانم شده بود: مرا بشنو از دور، دلم می‌خواهدت.. و حالا امسال؟ هرچه خدا بخواهد. هرکجا که او دستم را بگیرد و ببرد. مثل موسی در پی خضرم می‌روم.

پ.ن: مثل صبای سر به مهر شده بودم. نشسته بودم جلوی مانیتور و می‌گفتم بزن این دکمه ی لعنتی رو. بزن و تمومش کن. نترس. چیزی نمی‌شه که. فوقش از تنهایی می‌میری. از بی کسی می میری.از بی پولی می میری... بله. زدم و رفت. دلم می خواست یه پرتقال دستم می‌گرفتم می‌رفتم ایستگاه اتوبوسی دمی می نشستم. یا سر در گریبان وسط مترو وایمیسادم. 

پ.ن2: موتوری راه افتاده و سخت،سخت! می شود ترمزش را کشید. بلکه آهسته تر و پیوسته تر حرکت کند.

  • ریحانه

.

وسط مراسم، نشسته بودم و اطرافم رو نگاه می‌کردم و گاهی می‌خندیدم و گاهی دست می‌زدم. جو مهوعی از عکس انداختن‌ها و سلفی‌ها و مونوپادها و ادا و اطوار درآوردن‌ها گوشه گوشه‌ی سالن دیده می‌شد. کلیپ که پخش شد ذهنم پرت شد جای دیگه ای. تصویربردار چه خوب فهمیده بود که جدای از هرچیز، چقدر چشم‌های آدم‌ها مهم‌اند. مخصوصا چشم‌های این آدم‌ها. کم اهمیت نگرفته بودتشون. کارگر بودند؟ باغبون بودند؟ نگهبان بودند و میوه فروش و...؟ پس اهمیتی ندهیم و یک مدیوم شاتی،لانگ شاتی بگیریم تا حرفشان رو بزنند و کلیپ تمام شود و برود؟ نه. یک کلوزآپ درست حسابی. فهمیده بود که باید تو نمای اول، آدم ها سکوت کنند و تنها نگاه کنند. وقتی زل می‌زند توی چشم های سبز مرد باغبون. وقتی خوشحالی ای جدا از خنده‌ی مرد نگهبان توی چشم هایش می‌شد دید. وقتی چشم‌های همسری هنوز غم دارد. از اینکه می‌گوید" جلوی چشم‌های خودم دیدم که عزیزترین آدم زندگی‌ام جان داده بود. اما گفتم باید به زندگی ادامه بدم. بلند شدم و به بچه هایم گفتم برگردید به مدرسه." چه خوب فهمیده بود که نیاز نداریم چهار آدم فرهیخته‌ی دکتر و مهندس و استاد و رئیس توی دفترکارشون روبرویمان بنشینند و نصیحتمان کنند و زگهواره تا گور دانش بجوی برایمان بخوانند. حرفم این نیست که اینها از جنس خودمون نیستند و آنها هستند! هردوشون می‌تونن از جنس خودمون باشن. تنها به این فکر می‌کنم هدفش نشون دادن این بود یا حداقل من دوست دارم اینجور فکر کنم که، جریان زندگی رو جدی‌تر بگیرید! درس بخونید یا نه. دانشگاه بروید یا نه. تا دکترا پیش بروید یا نه. این آدم ها رو ببینید. شاید بعضی رسیده باشند به هدفی که درس خوندن باشه. بعضی رسیده باشند تا خانواده‌ای تشکیل بدهند و کار کنند و آبرومندانه ادامه دهند. شاید برخی بلندشده باشند از تقصیرات و زمین خوردن‌ها و زمین انداختن‌ها و شروع کرده باشن. شما حواستون به نور و سوی چشماتون باشه. به حس قوی میل به زندگی. حالا که درستون تموم شده، بیشتر دل بدین به تجربیات و بیشتر قدر بدونین! قرار بر این نیست که مسیر همه مثل هم باشه.

داریم آدمی که از اون کلیپ همچین مفاهیمی استخراج کرده باشه؟ نه والا :)

پ.ن: عنوان خیلی ربطی به متن نداره! اساسا دارم عادت می‌کنم توی یک روزهای عجیبی، برسم به آهنگ هایی که فکر نمی‌کردم یه زمانی معتادشون بشم اونم توی همچو موقعیت هایی! مثل پارسال موقع ازدواج خواهر، که اتفاقات سیاهی برای من افتاده بودن، توی گوشیم رو پر کرده بودم از آهنگ‌های عروسی! حالا این آهنگ فدا شم سامی بیگی هم افتاده اند وسط این روزهای من و همینطوری حالم رو بهتر می‌کنه. و خب می‌گم چرا که نه! عاشقت که می‌شه باشم آرزوم که می‌شه باشی، من فقط می‌خوام که باشم تا برای تو فدا شم !:)

پ.ن2:از فیلم محمد رسول الله (ص) این دیالوگ رفته جا خوش کرده تو مغزم و هی هی میاد جلو چشمم. "دوست داشتن، طاقت رنج می‌خواهد." فکر می‌کنم بیشتر از هر وجهی و جدا از هر سیر تاریخی و اتفاقاتی، می‌خواست تنها بخشی از رحمة للعالمین بودن پیامبر رو به تصویر بکشه. بیشتر از همه هم باید قید بررسی کیفیت فیلم نامه نویسی و منطق و واقعیات رو زد. فقط باید با احساسات نگاهش کرد. وگرنه فایده نداره. همینه که یه عده هی غر می‌زنن. ولمون کنن بابا. نه که بگم عالی بود که حتی به نظرم متوسط حالا رو به خوب بود ولی فیلم احساساتی‌ای بود. چرا که نه! دینمون پره از احساسات :)

پ.ن 3: ده سال از وبلاگ نویس بودنم گذشت. ای ای ای.

  • ریحانه